سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
درباره وبلاگ




لوگو




آمار وبلاگ
بازدید امروز: 79
بازدید دیروز: 114
کل بازدیدها: 881471






 
یکشنبه 87 شهریور 31 :: 2:53 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

نوشته ی : رولد دال   

برگردان : گیتا گرکانی

 

 بانوی من، کبوتر من

قسمت اول

سال هاست عادت دارم بعد از ناهار چرتی بزنم. روی یک صندلی در اتاق نشیمن مستقر می شوم، یک کوسن زیر سرم می گذارم، پاهایم را روی چهارپایه ی چرمی کوچکی دراز می کنم و آنقدر کتاب می خوانم تا خوابم ببرد.

آن روز جمعه بعد از ظهر، روی صندلی ام نشسته بودم و داشتم مثل همیشه کتاب در دست استراحت می کردم ــ یک کتاب قدیمی محبوب « جانوران فعال در روز» مال دابلدی و وست وود ــ که زنم، او هرگز بانوی ساکتی نبوده، از روی نیمکت مقابل با من شروع به صحبت کرد.

گفت: « این دو نفر، کی می آیند؟»

جواب ندادم، به همین سوالش را دوباره و با صدای بلندتر تکرار کرد.

مؤدبانه به او گفتم نمی دانم.

او گفت: « زیاد از آنها خوشم نمی آید. به خصوص از آن مرد.»

« نه عزیزم، باشد.»

« آرتور. گفتم زیاد از آنها خوشم نمی آید.»

کتابم را پایین آوردم و به او نگاه کردم که لم داده و پاهایش را روی نیمکت دراز کرده بود و آهسته یک مجله ی مد را ورق می زد. گفتم: « ما فقط یک بار آنها را دیده ایم.»

« واقعاً مرد وحشتناکی است. مدام یا جوک تعریف می کند یا داستان یا یک چیز دیگر.»

« عزیزم، مطمئنم تو خیلی خوب با آنها کنار می آیی.»

« و آن زن هم خیلی وحشتناک است. فکر می کنی کی برسند؟»

« حدس می زنم حدود ساعت شش.»

زنم با انگشت به من اشاره کرد و گفت: « اما فکر نمی کنی آنها وحشتناک هستند؟»

« خوب ... »

« آنها خیلی وحشتناک هستند، واقعا ً هستند.»

« پاملا، حالا دیگر به زحمت می شود آنها را از سر باز کنیم و دعوتمان را پس بگیریم.:

زن گفت: « بدوت تردید آنها آخرین آدمها هستند.»

« پس چرا آنها را دعوت کرده ای؟» این سوال را بی اختیار و قبل از اینکه بتوانم جلو خودم را بگیرم، به زبان آوردم و فوراً پشیمان شدم، چون اینکه تا حد ممکن زنم را عصبانی نکنم یک قانون است. لحظه ای سکوت برقرار شد و به صورتش نگاه کردم که منتظر پاسخ بود ــ آن صورت بزرگ و سفید و چنان عجیب و مجذوب کننده که گاهی به زحمت می توانستم چشم از آن بردارم. گاهی بعد از ظهرها ــ وقتی سوزن دوزی می کرد یا تصویر آن گل های کوچک و تو در تو را می کشید ــ چهره اش در هم می رفت و بر اثر نیرویی درونی که زیبایی غیر قابل توصیفی داشت، می درخشید، و من دقایق ممتد می نشستم در حالیکه تظاهر به مطالعه می کردم، او را می نگریستم. حتی حالا، در این لحظه، با آن نگاه تند و سنگین، پیشانی چین خورده و قوس ناشی از رنجش بینی، باید اعتراف می کردم در این زن خصوصیتی اشرافی وجود دارد، چیزی فوق العاده، تقریباً با شکوه، و او بلند بود، خیلی بلندتر از من ــ حتی امروز که پنجاه و یک ساله است فکر میکنم به نظر دیگران بیشتر درشت است تا بلند.

او به تندی پاسخ داد : « تو خوب میدانی چرا از آنها دعوت کرده ام. برای بازی بریج، فقط همین. بازی آنها واقعاً درجه یک است و روی مبلغ قابل قبولی هم بازی می کنند.» سر بلند کرد و دید دارم به او نگاه میکنم، گفت: « خوب، مساله احساس توست، مگر نه؟»

« خوب، البته، من ... »

« احمق نشو، آرتور.»

« باید بگویم همان یکبار که آنها را دیدم آدمهای واقعاً خوبی به نظرم آمدند.»

« قصاب هم همینطور است.»

« دیگر پاملا، عزیزم، خواهش میکنم. ما این کارها را لازم نداریم.»

زنم مجله را روی زانویش زد و گفت: « گوش کن، تو هم به خوبی من فهمیده ای آنها چه جور آدمهایی هستند. یک زوج فرصت طلب احمق که فکر می کنند می توانند هر جایی بروند آن هم فقط چون خوب بریج بازی می کنند.»

« مطمئنم حق با توست عزیزم، اما آنچه من صادقانه درک میکنم این اسن که چرا ... »

« باز باید به تو بگویم ــ پس برای یک بار هم که شده ما می توانیم درست و حسابی بازی کنیم. من از بازی با جوجه ها خسته و بیزار شده ام. اما واقعا ً نمی فهمم چرا باید حضور این آدمهای وحشتناک را توی این خانه تحمل کنم.»

« البته که نه، عزیزم، اما حالا کمی دیر نشده که ... »

« آرتور؟ »

« بله؟ »

« محض رضای خدا بگو چرا همیشه با من جر و بحث می کنی. می دانی که تو هم به اندازه من از آنها خوشت نمی آید.»

« پاملا واقعا ً فکر نمی کنم لازم باشد نگران شوی. گذشته از همه چیز، آنها زوج جوان بسیار آداب دانی به نظر می رسند.»

« آرتور، حرف های گنده گنده نزن.» داشت با آن چشمهای خاکستری گشاد شده اش به من نگاه می کرد و برای پرهیز از آن چشم ها ــ چون گاهی مرا حسابی ناراحت می کردند ــ از جا بلند شدم و به طرف پنجره های سبک فرانسوی رفتم که به باغ راه داشتند.

چمن های فضای سبز شیب دار و بزرگ جلو خانه، تازه کوتاه شده و به صورت نوارهای سبز تاریک و روشن در آمده بود. در دوردست دو درخت گل طاووسی غرق گل بودند، زنجیرهای بلند طلایی گل های آنها روی درخت های تیره ی پشت سرشان چون شعله هایی رنگی دیده می شد. گل های سرخ بگونیایی بنفش و باقالاهای مصری پیوندی و دوست داشتنی من، تاج الملوک، زبان در قفا و زنبق های درشت، روشن و معطر، در حاشیه ی گیاهی بلند همه شکفته بودند. یکی از باغبانهای داشت بعد از ناهار از راه اتومبیل رو بالا می آمد. از میان درخت ها سقف کلبه اش را و پشت آن در یک طرف محلی را می دیدم که مسیر اتومبیل رو از دروازه ی آهنی بیرون می رفت و به جاده ی کانتربوری می پیوست.

خانه ی زنم، باغچه ی او. چقدر همه ی اینها زیبا بود! چقدر آرامش بخش بود! اگر فقط پاملا فقط سعی می کرد کمتر نگران آسایش من باشد، اگر کمتر می خواست مرا به جای انجام کارهایی که از آنها لذت می بردم وادار به کارهایی کند که به خیر و صلاحم بود، آن وقت همه چیز عالی می شد. می دانید، نمی خواهم این تصور پیش بیاید که عاشق او نیستم ــ من حتی هوایی را که تنفس می کند، می پرستم ــ یا نمی توانم با او کنار بیایم، یا حاکم بر زندگی خود نیستم. فقط می خواهم این را بگویم که گاهی رفتار او می تواند اندکی عصبی کننده باشد. برای مثال، آن عادت های کوچکش ــ واقعا ً آرزو دارم می توانست همه ی آنها را کنار بگذارد، به خصوص آن طور که برای تأکید روی یک عبارت با انگشتش به من اشاره می کند. باید به یاد داشته باشید که من مردی تقریبا ً ریزنقش هستم، و چنین حرکتی، وقتی از جانب فردی مثل زن من سر می زند، می تواند تهدید آمیز باشد. به دشواری می توانم خود را قانع کنم که او زن غیر قابل تحملی نیست.

زنم صدا زد: « آرتور! بیا اینجا.»

« چی؟ »

« همین حالا یک فکر عالی به نظرم رسید. بیا اینجا.»

برگشتم و نزد او که روی نیمکت دراز کشیده بود، رفتم.

گفت: « ببین، می خواهی کمی تفریح کنی؟ »

« چه جور تفریحی؟ »

« با خانواده ی اسنیپ؟ »

« خانواده ی اسنیپ کی هستند؟ »

گفت : « دست بردار. بیدار شو. هنری و سالی اسنیپ. مهمان های آخر هفته ی ما. »

« خوب؟ »

« حالا گوش کن. من اینجا دراز کشیده بودم و داشتم فکر میکردم آنها واقعاً وحشتناکند ... با آن طرز رفتارشان ... آن مرد با شوخی هایش و آن زن که مثل یک گنجشک دیوانه ی عشق است ... » زنم مکث کرد، لبخند موذیانه ای زد، و به دلیلی حس کردم خیال دارد چیز تکان دهنده ای بگوید: « خوب، آنها که جلو ما اینطور رفتار می کنند، وقتی با هم تنها هستند چه رفتاری دارند؟»

« یک لحظه صبر کن، پاملا ... »

« خر نشو، آرتور. بگذار امشب کمی تفریح کنیم. برای یک دفعه هم که شده حسابی تفریح کنیم.» خودش را تا نیمه از روی نیمکت بلند کرده بود، صورتش از نوعی بی پروایی ناگهانی روشن شده بود، دهانش کمی باز بود و با دو چشم گرد خاکستری که در هر کدام جرقه ای آهسته می رقصید، داشت به من نگاه می کرد.

پایان قسمت اول




موضوع مطلب :