سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
درباره وبلاگ




لوگو




آمار وبلاگ
بازدید امروز: 68
بازدید دیروز: 62
کل بازدیدها: 880947






 
شنبه 89 تیر 19 :: 2:53 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

سلام دوستان.

 

این داستان و یه نفر واسم ایمیل کرده بود ولی چون اسمش دقیقا مشخص نبود اینجا بدون اسمش میزارم. امیدوارم ناراحت نشه

 

 

داستان بیسکوییت

 

 یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود

چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود ، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک

 بسته بیسکویت نیز خرید

او بر روی یک صندلی دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.  

در کنار او یک بسته بیسکویت بود و در کنارش مردی نشسته بود و داشت روزنامه میخواند

وقتی که او نخستین بیسکویت را به دهان گذاشت ، متوجه شد که مرد هم یک بیسکویت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت

پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم ، شاید اشتباه کرده باشد

ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکویت برمی داشت ، آن مرد هم همین کار را می کرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی خواست واکنش نشان دهد.

وقتی که تنها یک بیسکویت باقی مانده بود پیش خود فکر کرد

«حالا ببینم این مرد بی ادب چه کار خواهد کرد؟»

مرد آخرین بیسکویت را نصف کرد و نصفش را خورد.

این دیگه خیلی پررویی می خواست !

او حسابی عصبانی شده بود.

در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام  کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست ، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت

 

وقتی داخل هواپیما روی صندلی اش نشست ، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساکش قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکویتش آنجاست ، باز نشده و دست نخورده !

خیلی شرمنده شد !!

از خودش بدش آمد ....

یادش رفته بود که بیسکویتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود

آن مرد بیسکویتهایش را با او تقسیم کرده بود ، بدون آنکه عصبانی و برآشفته شده یاشد.




موضوع مطلب : داستان کوتاه