سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
درباره وبلاگ




لوگو




آمار وبلاگ
بازدید امروز: 90
بازدید دیروز: 122
کل بازدیدها: 879862






 
جمعه 84 اسفند 5 :: 1:11 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

سلام. این یه خاطره هست در مورد «روح در عالم قبل از این عالم»

البته از بین 3 تا که خوندم فعلا ً این یکی از همه جالبتر بود.

امیدوارم به دردتون بخوره.

 

جان بابا، جان بابا

 

     دانش آموزی بودم که بیشتر از هـفده سال از عمرم نمی گذشت. شبی در خواب دیدم ازدواج کرده ام و دارای فرزند پـسری شده ام.

     آن پسر، خال درشتی روی گونه ی چپش بود، ابروهای پرپشت و پیوسته ای داشت، لبهایش کلفت و بینیش قلمی و بسیار خوش اخلاق و خوش خوی بود، من به قدری به آن پسر علاقه پیدا کرده بودم که وقتی از خواب بیدار شدم، مدتی به خاطر آنکه این جریان را تنها در خواب دیده ام و طبعا ً آن پسر را دیگر نمی بینم گریه کردم. اما شب بعد به مجرّد آنکه به خواب رفتم، همان پسر را با همان قیاقه در حالی که از دور ، «بابا، بابا» می گفت و به طرف من می دوید، دیدم و او را بغل کردم و خوشحال بودم که دوباره فرزندم را دیدم ام، ولی باز پس از بیدار شدن حزن و اندوه بیشتری به من دست داد. نشستم و زار زار گریه کردم.

     پدر و مادرم پرسیدند: چه شده که این طور گریه می کنی؟ من با اینکه فوق العاده از اظهار جریان خوابم خجالت می کشیدم، تنها به خاطر آنکه شاید برای من همسری انتخاب کنند و من دارای آن فرزند بشوم جریان را به آنها گفتم. آنها با کمال خونسردی خنده ی تمسخرآمیزی به من کردند و گفتند: برای تو هنوز خیلی زود است که دارای زن و فرزند بشوی. این افکار را از مغزت بیرون کن و دَرست را بخوان و با کمال بی اعتنایی از کنار من برخاستند و رفتند.

     اما عشق من به آن پسربچه به قدری زیاد بود که آنی از یاد او غافل نمیشدم. آن روزها درسهایم را هم نمی فهمیدم حتی من که در تمام دوران دبستان و دبیرستان شاگرد خود بودم، آن سال مردود شدم، زیرا این جریان درست موقع امتحاناتم پیش آمده بود.

     حدود یک ماه از جریان خوابها گذشت، یک شب در حیاط منزل قدم می زدم و به خاطر آنکه خانه ی ما از خیابان دور بود و تقریبا ً اواخر شب هم بود سر و صدائی نبود، من به فکر خاطره ی آن پسر بودم و قیافه ی او را به یاد می آوردم که ناگاه صدای او را از گوشه ی خانه شنیدم که صدا می زد «بابا، بابا»

     اول فکر می کردم دوباره خواب می بینم ولی وقتی با دقت بیشتری گوش دادم، دیدم نه، تحقیقا ً بیدارم و صدای همان پسربچه را به وضوح می شنوم.

     لذا بی اختیار فریاد زدم: « جان بابا » و به طرف همان گوشه ی خانه دویدم، اما جز صدا چیزی نبود و آن صدا هم با دویدن من به آن طرف از بین رفت.

     فردای آن شب مادر و پدرم که آن حالت را از من دیده و متوجه شده بودند که من در آن یک ماه حالم عوض شده، مرا نزد روانپزشک بردند و او حدود یک ساعت حالات مرا بررسی کرد.

     بالاخره به پدر و مادرم گفت: این جوان که در خواب آن منظره را دیده، به آن پسربچه علاقه پیدا کرده و بهترین راه علاجش این است که به او زن بدهید تا به امید آنکه آن پسربچه نصیبش شود مدتی آرام بگیرد. من هم به علامت اظهار خوشحالی سری تکان دادم که پدر و مادرم از این پرروئی من آن هم در مقابل دکتر روانشناس فوق العاده عصبانی شدند.

     اما معلوم بود که آنها پس از آن روز تصمیم گرفته بودند که برای من همسری انتخاب کنند.

     ولی این کار با خونسردی زیادی انجام می شد. حقّ هم با آنها بود زیرا به هیچ وجه وقت ازدواج من نبود، نه از نظر سنی و نه از نظر تحصیلی و نه هم از نظر مادّی برای ازدواج آمادگی داشتم و بالأخص که من به خاطر عشق شدیدی که به آن پسربچه پیدا کرده بودم و همیشه در فکر او می رفتم، مثل آدمهای بهت زده و نیمه دیوانه شده بودم.

     بالأخره بعد از آن شب اکثر شبها به مجرّدی که پدر و مادرم به خواب می رفتند من از میان رختخواب بیرون می آمدم و متوجه ی همان گوشه ی منزل می شدم و همه شب بدون استثناء اول صدای او را صریح می شنیدم که می گفت: « بابا،بابا» و بعد از آنکه من در جواب می گفتم: «جان بابا،جان بابا» فکر می کردم که او خود را در بغل من می اندازد و مدتی عینا ً مثل پدری که پسرش را در بغل گرفته و با او بازی می کند من هم با خیال او مدتها بازی می کردم.

     یک شب هم تصادفاً شب جمعه ای بود و مادر و پدرم به میهمانی رفته بودند و من به خاطر آنکه بتوانم برنامه ام را تعقیب کنم به آن میهمانی نرفته بودم و آنها هم به خاطر آن حالتی که در من پیدا شده بود خجالت می کشیدند مرا به میهمانی ببرند و من در منزل تنها بودم و به همان گوشه ی خانه نگاه می کردم. دیدم باز صدای او بلند شد ولی این بار شبحی از آن قیافه ای که در خواب دیده بودم در کنار دیوار ترسیم شده و او است که مرا صدا می زند. من در آن تاریکی به طرف او دویدم ولی سرم محکم به دیوار منزل خورد و بیهوش شدم و روی زمین افتادم. وقتی مادر و پدرم به منزل آمده و دیده بودند که از سر من خون جاری شده و من بیهوش روی زمین افتاده و مرتب در همان عالم بیهوشی می گویم: «جان بابا،جان بابا» فوق العاده متأثر شده بودند که وقتی من به هوش آمدم دیدم مادرم آنقدر گریه کرده که چشمهایش ورم نموده است.

     لذا از آن شب به بعد آنها تصمیم می گیرند که هر چه زودتر وسائل ازدواج مرا فراهم کنند و من هم که مقداری از این وضع خسته شده بودم تصمیم گرفته که کمتر به فکر آن «پسربچه» باشم و خود را با وسائل سرگرم کننده ای منصرف کنم.

     اما این تصمیم موفقیت آمیز نبود زیرا از آن شب به بعد، هر شب آن شبح را در گوشه ی خانه می دیدم و صدای او را می شنیدم و دقائقی با او مثل یک پدر رسمی حرف میزدم و او مرا از مسائل مرموزی مطلع کی کرد، ولی تقریبا ً در غیر آن دقائق آرام گرفته و خوشحال بودم که هر شب فرزندم را می بینم و با او ملاقات می کنم و پدر و مادرم هم در این مدت دختری پیدا کرده بودند که حاضر شده بود با من ازدواج کند و آن پسربچه هم اظهار می کرد که من مادر آینده ام فلانی را ( اسم آن دختر را می برد) حاضر کرده ام که با تو ازدواج کند. به هر حال من با آن دختر ازدواج کردم. 

     ولی آن شبح پسربچه دیگر در میان حیاط منزل دیده نمیشد بلکه وقتی همسرم به خواب می رفت و من بیدار بودم، او را برای چند دقیقه روی سینه ی همسرم می دیدم و با او حرف می زدم، وقتی همسرم از صدای من و او بیدار می شد ناپدید می گردید و دیگر او را نمی دیدم.

     یک شب به او گفتم: بهتر است وقتی که نزد من می آیی زمانی باشد که مادرت به خواب عمیق فرو رفته که دیرتر بیدار شود.

     او گفت: من همیشه همین اطراف هستم ولی چون تو زیاد به من علاقه داری مرا در همان اوائل به خواب رفتن مادرم می بینی و بعد چون محبتت اشباع می شود دیگر مرا نمی بینی.

     بالأخره همسرم حامله شد و چهار ماه از حاملگی او گذشت، پس از آن چهار ماه دیگر آن شبح را نمی دیدم ودیگر صدای او را نمی شنیدم و یقین داشتم که او در رحم زنم به آن «جنین» ملحق شده است؛ لذا جز مقداری ناراحتی برای آنکه او را نمی بینم کارم اشکال دیگری نداشت، زیرا به هر حال فکر می کردم او به من تعلق پیدا کرده و بالأخره روزی متولد می شود و دیگر همیشه با او هستم.

     یک روز مادرم به من گفت: ای حقه باز آن بازیها چه بود که درآورده و ما را ناراحت کرده بودی؟! اگر زن می خواستی مستقیما ً به ما می گفتی تا برایت همسر انتخاب کنیم!

     پدرم گفت: حالا وجدانا ً اگر او این بازیها را درنمی آورد ما به این زودی آن هم قبل از پایان تحصیلاتش به او زن می دادیم و سپس رو به من کرد و گفت: ولی تو خیلی ما را ناراحت کردی، خدا از سر تقصیراتت بگذرد.

     من دیدم آنها خیلی اشتباه کرده اند و مرا به عنوان یک حقه باز شناخته اند، لذا تمام جریان را از اول تا به آخر برای آنها گفتم و نشانیهای بچه ای را که در رحم هست که یک خال سیاه درشت در روی گونه ی چپش دارد و ابروهای پرپشتش پیوسته است، لبهای کلفتی دارد و بینیش قلمی است و بالاخره آنچه از خصوصیات در او بود به آنها گفتم و اضافه کردم وقتی این بچه متولد شد خواهید فهمید که من یک حقه باز نبوده ام.

     آنها چیزی نگفتند و صبر کردند تا فرزندم متولد شود. لذا روزی که همسرم درد زایمان داشت و او را به اتاق زایمان برده بودند و من پشت در ِ آن اتاق بی صبرانه منتظر تولد آن پسربچه بودم، ناگهان مادرم با خوشحالی فوق العاده ای از آن اتاق بیرون آمد و صورت مرا بوسید و گفت: فرزندم مرا ببخش، من بی جهت به تو بدگمان بودم. تو دروغ نمی گفتی. همان پسربچه ای که نشانیهایش را می دادی متولد شد. به تو تبریک می گویم.

     الآن آن پسربچه ده سال از عمرش می گذرد ولی هر چه می کنم که او آن خاطرات را به یاد بیاورد به هیچ وجه برایش امکان ندارد1 ؛ ولی مطالبی را که آن وقتها برایم  می گفت همه اش را ناخودآگاه متوجه است و مثل کسی است که سواد دارد ولی خصوصیات کلاسها را فراموش کرده است.

 

پایان نامه ی آقای دکتر «سین»  

 

1- روایات متعددی بیانگر این مطلب است که در موقع ولادت، طفل وقایع عالم ذر را فراموش می کند.

    

          

        

 




موضوع مطلب :