|
جمعه 92 اسفند 9 :: 3:45 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال
کنکور گذشت روزهای سخت و کسل کننده با مدار و الکترونیک و ریاضی ... بالاخره ( البته فعلا) تموم شدن ! و حالا وقت دارم ... به 1000 تا چیزی که فکر کردن و تصمیم گرفتن دربارشون و به بعد کنکور موکول کرده بودم ... بپردازم این روزها نه دلتنگم ... نه غمگینم ... نه خسته ولی بی نهایت سردرگمم و هر چقدر روزها بیشتر میگذره ، درک بعضی رفتارها و آدمها برام سخت تر میشه ! و کمتر خودمو بروز میدم ... این روزها انگار ... مثل یه آدم سخت بدعنق نفوذناپذیرم ... یه آدم این شکلی (( )) امشب، یکیو مجبور کردم واسم درد و دل کنه به زوررررررر و هرچند هضم بعضی از حرفها و خاطراتش برام خیلی مشکل بود، ولی از درد دلش، دلم شکست ... و این واقعیت که نمیتونم کمکی واسش باشم، بیشتر ناراحتم میکنه ! غمگین ؟؟؟؟ نه ... غمگین نیستم ... ولی امشب غمگینه !!! خیلی غمگین ... شاید سیاهتره !!! شاید ... امشب حرف 2 تا ستاره ست !!! اول ستاره ای که رفت و رفت و رفت، تا از خاطرات محو شه و هیچوقت برنگرده ... و دوم ... ستاره ی خودمون ... که انگار ... مدتهاست که دیگه نیست !!! و من بعد 4 سال ... انگار حضورشو دیگه زیاد احساس نمیکنم !!! کمرنگ شده ... و میترسم که اینهم مثل اولی ... بره و بره و بره و برنگرده !!! و این خیلی تلخه !
از خون دلم هر مژهای پنداری سیخیست که پارهی جگر بر سر اوست موضوع مطلب : |