سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
درباره وبلاگ




لوگو




آمار وبلاگ
بازدید امروز: 78
بازدید دیروز: 38
کل بازدیدها: 879728






 
سه شنبه 94 شهریور 31 :: 12:49 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

سه هفته پر استرس

سه هفته رنج و عذاب و گریه و به غلط افتادن


از یه آرزوی دیرینه گذشتم

از یه آرزویی که حتی واسه رسیدن بهش گریه و لحظه شماری میکردم


ولی ... یه دفه به خودم اومدم و دیدم چیزی که پیش اومده کلی با اصل چیزی که میخواستم فرق داره


دیدین چی شد؟

از یه آرزو گذشتم...

آرزو داشتم که بشه ... که بسازم خودمو ... که روی پای خودم واستم و تنها یه مدت برم جلو


حالا

بعد از سه هفته خود درگیری

بعد از سه هفته خوابیدن و بیدار شدن با گریه و آرزوی مردن کردن

تو سه روز

انگار به اندازه چندین ساله  ساخته شدم

انگار یه دفعه

دوباره و از اول ... دور و بریامو از نو شناختم


چه دیر میفهمیم بعضی چیزا رو

چه دیر میفهمیم آدما رو


گاهی محبت نزدیکا ... محبت خونواده ... انقدر تکراری میشه که قابل دیدن نیست

انگار شده جزء وظایفشون!


چه مقایسه هایی کردم

چه قضاوت هایی کردم!

و چه باورهایی کردم


وقتی یکی بهم گفت که حواسش هست ... من باور کردم

وقتی گفت ... نگاه کردم ... خوبه انتخابا ... منم باور کردم ...

چه مضحکه که وقتی کسایی رو که انقدر باور میکنی که با یه جمله شون قانع میشی ...

انقدر تو رو بی اهمیت حساب میکنن که حتی از یه نگاه و یکم توجه دریغ میکنن

چون حوصله شون و وقتشون انقد نمیکشه که واسه کسی بذارنش

                                                   که ادعاشونم میشه که بهش اهمیت میدن !


چند سال پیش

دوستی داشتم

که دیگه نیست

06

یادمه وقتی بهش میگفتم میخوام فلان کار رو انجام بدم

تا نمیرفت تمام جزئیاتش رو .. تمام خوبیهاش ... تمام بدیهاش رو در نمی آورد بیخیال نمشد

ساعتها باهام درباره کارام و هدفام حرف میزد و از هزار تا جنبه و جهت بررسیش میکرد و نظرشو میگفت

تو تمام جمله هاش ... سعی میکرد هولم بده سمت جلو

و اگه یه جای کارم می لنگید

با حوصله می نشست

اشکالشو پیدا میکرد و بهم میگفت

من رو از خودمم بهتر می شناخت

خیلی وقتها ازش نمیخواستم .. ولی واسه اون کلمه ی «دوست» واقعا «دوست» بود



دوست مشمار آن که در نعمت زند

لاف یاری و برادر خواندگی

دوست آن دانم که گیرد دست دوست

در پریشان حالی و درماندگی


معنی دوستیهای آدما با هم فرق میکنه


زندگیه دیگه

باید میرفتم

باید میرفتم تا میفهمیدم زندگی و انتخاب ... با کسی شوخی نداره!


و خوب فهمیدم

کسایی هستن مثل فرشته

کسایی هستن که نشد رو شد میکنن


کسایی که

پا شدن

دستمو گرفتن

و پا به پام دوییدن

نه !

من پا به پای اونا دوایدم

 

 این چند روز

این چند نفر

این خونواده

از وقتشون ... از انرژی شون ... از اعتبارشون

گذاشتن واسم که حال خراب منو درست کنن

که گریه های شب و روزم تموم بشه

بهم فهموندن

خونواده یعنی ... چیزی که هیچ جایگزینی نداره

باورم نمیشد انقد دوسم داشته باشن که انقد واسه تغییر اوضاعم تلاش کنن

باورم نمیشد همه دارن سعی میکنن کمکم کنن

اونم اینطوزی !

خوبیشون ... انقد زیاد ... باورم نمیشد


یه دفعه به خودم اومدم دیدم اونا چند قدم ازم جلوترن

دارن تلاش میکنن که بشه و ... من دوباره بشم مهسای سابق

یه دفعه دیدم توی سه روز ... همه آدمای خونه دست به دست هم دادن تا یه اشتباه مسخره ی منو حل کنن

حتی سرزنشم نکردن



از آرزوهام گذشتم

ولی

قدر دور و بریام و دونستم

نه ... دور و بریا نه

خونواده مو


وگرنه ...

بقیه

حتی به خودشون زحمت یه نگاه کردنم ندادن !

گفتن خوبه و ... والسلام ... وقت تلف کردن چرا؟


مسئله بی معرفتی خیلیها نیست

مسئله

مسئله ی توقعه !

 

این نیز بگذرد...

 

 

گر بود عمر به میخانه رسم بار دگر

بجز از خدمت رندان نکنم کار دگر

خرم آن روز که با دیده گریان بروم

تا زنم آب در میکده یک بار دگر

معرفت نیست در این قوم خدا را سببی

تا برم گوهر خود را به خریدار دگر

یار اگر رفت و حق صحبت دیرین نشناخت

حاش لله که روم من ز پی یار دگر

گر مساعد شودم دایره چرخ کبود

هم به دست آورمش باز به پرگار دگر

عافیت می‌طلبد خاطرم ار بگذارند

غمزه شوخش و آن طره? طرار دگر

راز سربسته ما بین که به دستان گفتند

هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر

هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت

کندم قصد دل ریش به آزار دگر

بازگویم نه در این واقعه حافظ تنهاست

غرقه گشتند در این بادیه بسیار دگر




موضوع مطلب :