سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
درباره وبلاگ




لوگو




آمار وبلاگ
بازدید امروز: 13
بازدید دیروز: 114
کل بازدیدها: 881405






 
شنبه 85 تیر 17 :: 6:49 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

وقتی واسم مشکلی پیش میاد و هر قدر فکر می کنم به راه حل نمی رسم، دیوونه میشم. از همه ی کار و زندگیم می افتم و تا واسش یه راه پیدا نکنم آروم نمی شم. مثل همین الان. البته به احتمال زیاد مشکلی که من الان دارم از نظر شما خیلی خنده داره. ولی خب اینم واسه خودش یه مشکله که من حاضر نیستم باهاش به این راحتی کنار بیام.

ما از چهارشنبه باید دوباره بریم مدرسه. اینم مُـد جدیده. مدیرمون آخر سال گیر داد که من یه خیاط می شناسم. شما هم همتون باید برین پیش اون و اونطوری که من گفتم به اون خیاط مانتو بدوزید. ما هم مثل همه پا شدیم رفتیم.

1 ساعت پیش رفتم مانتو رو گرفتم. چشمتون روز بد نبینه.

از چادر هم گشادتره. والله من حاضرم چادر بذارم ولی اونو نپوشم. حالا موندم چیکار کنم. اونم من که پیاده رفت و آمد میکنم.

اعصابم ریخته به هم.

نمیدونم چیکار کنم. به هیچ وجه حاضر نیستم اون مانتو رو بپوشم.

فقط در صورتی می پوشمش که کسی من و تو راه نبینه. یعنی از یه راهی بیام که کسی نبینه. حالا شاید تو دلتون به من بخندید. ولی باور کنید اصلا من و مامانم و بابام با هم توش جا میشیم. حالا جالب اینجاس که شلوارش تنگ و کوتاهه. بر عکس شده.

از بس تو خیاطی نق زدم دیگه روم نمیشه برم و بگم شلوارش کوتاهه. یعنی اصلا حوصله ی خیاط رو هم ندارم. با این دست گلی که به آب داده.

حال خانم مدیر رو هم به موقع می گیریـم.

اگه راهی به نظرتون میرسه من رو هم در جریان بذارید.

 

 

بخدا خیلی ضایعس س س س س س س س س  




موضوع مطلب :