سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
درباره وبلاگ




لوگو




آمار وبلاگ
بازدید امروز: 16
بازدید دیروز: 61
کل بازدیدها: 887520






 
یادداشت ثابت - چهارشنبه 103 تیر 7 :: 8:17 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

به تاریخ 31 خرداد

همیشه معتقد بودم که اوج ناامیدی، همون لحظه ی رها شدنه 

همون زمانی که از فرط بی حس شدن، با یه حال غریب میزنی تو دل ماجرا

از بس که دیگه ترس از دست دادن نداری، بی حس، بی رمق، بی انگیزه، تن میدی به روتین زندگی

همون کارایی رو میکنی که همه ی آدمها میکنن

همون نقش هایی رو بازی میکنی که همه خانمها بازی میکنن 

دنبال چیزهایی میگردی که همه ی دوروبریات میرن

کم کم تو نقش جدیدی که زندگی بهت داده فرو میری تا اینکه یک روزی به خودت نگاه میکنی میبینی که هنوز نمردی!

میبینی که حالا دوباره هر روز با یه انگیزه جدید بیدار میشی و میدوئی دنبال آرزوهات 

میبینی دوباره برای رسوندن یه تسک سر تایمی که قول داده بودی استرس گرفتی 

و دوباره منتظر حقوق آخر ماهی که بتونی اون عینک آفتابی قشنگی که پشت ویترین دیده بودی رو بخری...

 

میبینی دوباره قشنگ بودن، دیده شدن، تحسین شدن برات شده اولویت 

میرسی به جایی که برای تو و شخصیت و موقعیتت ارزش زیادی قائلن 

جایی که روت حساب میکنن و مسئولیت میگیری تا نشون بدی هنوز میتونی مفید باشی 

اینجاست که میفهمی که اونقدرا هم بد و ناکافی نیستی... 

شاید برای یه کسایی که همه چیز رو تو اوج کمال گرایی میخوان کم ارزش جلوه کنی، ولی اونا که همه ی دنیا نیستن!

اونا اقلیتی هستن که صبح تا شب به تمام جنبه های کمال گرایانه زندگی فکر کردن و ما "معمولی‌ها" دیگه پیششون عددی به حساب نمیایم! 

 

سال پیش، تو روزهایی که اصلا قشنگ نبود

از فرط ناچاری و بی پولی و بیکاری، و تو اوج احساس "ناکافی بودن"

تصمیم گرفتم یه حرکتی تو زندگیم بزنم 

آخه آخر دنیا که نرسیده بود...

به قول اینا که جملات انگیزشی مینویسین، تصمیم گرفتم «همونی باشم که از ناامیدی هاش امید می سازه»!

گفتم برم یه جای جدید سر کار

حالا دیگه به جای فرستادن درخواست پذیرش به دانشگاه های پرآوازه خارجه اون سر دنیا

رزومه میفرستادم به شرکت های کوچیک شهر خودم 

تا اینکه خیلی زود یه شرکتی که تو روز مصاحبه م هم به نظرم هیجان‌انگیزتر از جاهای دیگه اومده بود، قبول شدم و رفتم سر کار

تقریبا هر روز، موقع رد شدن از کوچه پس کوچه های آشنایی که رد شدن ازشون تو اون شرایط غیرقابل تحمل‌ترین کار ممکن بود، استرس دیدن یه آدم آشنا بدنم رو سست و کرخت میکرد

اما جای خوبش اینجا بود که وقتی به شرکت می رسیدم، انقدر کار زیاد بود که زمانی برای غصه خوردن و فکر کردن به رویاهای از دست رفته م نداشتم

وجود اون جمعی که با علاقه کار میکردن و در عین حرفه ای بودن، روابط دوستانه ای داشتن، روزبه روز بیشتر کمکم میکرد

در واقع اونا حرکت عجیب غریبی نمیزدن،

اما برای منی که رو پله آخر سقوط وایستاده بودم، مثل یه نجات دهنده بودن

که ناخواسته، با اون حجم عجیب غریب کاری که بود، کمکم کردن رد شم از دل ماجرا 

 

فقط گاهی وسط روز میومدم، وامیستادم رو بالکن و به خیابون نگاه میکردم و غصه م میگرفت

اونجا بلوار قشنگی بود که حالا قرار بود خرابش کنن 

میخواستم عکس بزارم ازش ولی نمیخواستم بگم من همین دوروبرام... 

ظهر که می رسید، گاهی موقع خیار پوست کندنی که ازش یه خاطر مسخره تلخ باقی مونده بود، موقع درست کردن سالاد برای ناهارم میزدم گریه

هر چند که گفته بود یکم شوخی کردم، ولی شوخی نکرده بود

حتی کلمه «یکم» رو میچسبوند به جمله ش که نشون بده، خیلی هم شوخی نکرده ... 

 

دقیقا یکسال گذشت از اون روز اولی که باعث تجربه کردن خیلی از حال های خوب بعدم شد 

اینکه مجبور شدم یه تصمیم به اصطلاح منطقی تو زندگیم بگیرم و دیگه تو اون جمع نباشم، اصلا خوشحالم نمیکنه 

شاید اونا ندونن و اصلا هم براشون فرقی نکنه و یه روز که خیلی هم دیر نیست یادشون بره وجود منو

اما من، قطعا هیچوقت یادم نمیره که تو غم‌انگیزترین تاریخ زندگیم، چه کسایی با یه عالم شور و هیجان ساخت و ساز و ایده‌های هوشمندانه چطور به زندگیم رنگ بخشیدن 

 

قطعا اونجا هم روزهایی بوده که ناامید شدم از ادامه دادن و فکر کردم جای درستی برای من نیست 

اما هر چقدر که بیشتر ادامه دادم، بیشتر به محیط کارم احساس تعلق کردم

 

جدا از همه فاکتورهایی که برای یه شغل ایده‌آل در نظر میگیریم، پیدا کردن یه محیط کاری خوب بی شک میتونه بی اندازه دلیل حال خوب و پیشرفتمون بشه

و بدون اغراق یکی از مهمترین کاراییه که میتونیم برای زندگیمون بکنیم

 

خطاب به همه همکارای عزیزم: 

ممنونم بابت تمام روزهای قشنگی که گذشت...

خاطره وجود شما تو قسمت "روزهای قشنگ زندگی" تو ذهنم برای همیشه حک میشه 

 

1403-03-31




موضوع مطلب :