سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
درباره وبلاگ




لوگو




آمار وبلاگ
بازدید امروز: 141
بازدید دیروز: 114
کل بازدیدها: 881533






 
دوشنبه 87 مهر 1 :: 2:40 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

وقتی از عشق حرف می زنیم از چه می گوییم

ریموند کارور

ترجمه: اسدالله امرایی

 قسمت اول

دوست من مل مک گینیس حرف می زد. مل مک گینیس متخصص قلب است، و همین به او اعتبار می دهد.

چهارتایی دور میز آشپرخانه ی او نشسته بودیم و جین می نوشیدیم. آفتاب از پنجره ی بزرگ پشت ظرفشویی توی آشپرخانه پر می شد. من بودم و مل و زن دوم او ترزا که تری صدایش می کردیم و زنم لورا. آن وقت ها توی آلبوکرک زندگی می کردیم، اما از جای دیگری آمده بودیم.

یک جا یخی روی میز بود. جین و تونیک به راه، تازه به بحث عشق رسیدیم. مل می گفت عشق واقعی کمتر از عشق روحانی نیست. می گفت پنج سال توی مدرسه تربیت کشیش درس خوانده بود و بعد ول کرد و به دانشکده ی پزشکی رفت. می گفت آن سال های موسسه ی تربیت کشیش را مهم ترین دوران زندگی اش می داند.

تری می گفت مردی که پیش از مل با او زندگی می کرد، آنقدر دوستش داشت که می خواست او را بکشد. تری گفت: « یک شب مرا حسابی زد. مچ پایم را گرفته بود و در اتاق روی زمین می کشاند و داد می زد دوستت دارم، دوستت دارم، پدر سگ. مرا خرکش دور اتاق می چرخاند و توی سرم می زد و کله ام را به در و دیوار می کوبید.» بعد ما را نگاه کرد و گفت: « شما با عشقی مثل این چه می کردید؟»

هیکل ترکه ای داشت با صورتی دلنشین، چشمانی سیاه و موی قهوه ای که روی کمرش ریخته بود. از گردن بند فیروزه و گوشواره  ی آویز بلند خوشش می آمد.

مل گفت: « بس کن بابا. زده به سرت! این عشق نیست، خودت هم می دانی. نمی دانم چه اسمی رویش بگذارم، اما نمی شود اسم عشق روی آن بگذاری!»

تری گفت: « هر چه دلت می خواهد بگو. اما می دانم که عشق بود. شاید به نظر تو احمقانه بیاید. اما عین عشق بود. مل آدمها همه مثل هم نیستند. شاید بعضی وقتها کارهای عوضی از او سر می زد. قبول دارم، اما مرا دوست داشته. لابد روش او همین طور بوده، کاری هم نمی شد کرد. مل شک نکن که مرا دوست داشت. عشق در کار بوده، حداقل باید این را بپذیری.»

مل نفس اش را بیرون داد. لیوانش را در دست گرفت. و به طرف من و لورا برگشت و گفت: « یارو تهدید کرده بود مرا می کشد.» نوشیدنی اش را سر کشید و دست دراز کرد و بطری جین را برداشت. « تری آدم خیالپردازی است از آنهایی ست که می گویند مرا بزن تا بفهمم دوستم داری.«تری! عزیزم این طوری نگاه نکن!» دست دراز کرد و لپ او را گرفت. لبخندی روی لبهایش کش آمد.

تری گفت: « حالا با این حرفها می خواهد از دلم در بیاورد.»

مل گفت: « چه چیزی را از دلت دربیاورم؟ مگر چیزی هم هست؟ هر چه لازم است می دانم. همین.»

تری گفت: « راستی چطور شد رفتیم سر این بحث؟» لیوانش را برداشت و سر کشید و گفت: « مل همیشه فکر و ذکرش عشق است. مگر نه عزیزم؟» لبخندی زد و فکر کردم که بحث تمام شده است.

مل گفت: « عزیزم من فقط رفتار  اِد  را نمی توانم به عشق تعبیر کنم. حرف من این است.»

رو کرد به من و لورا و پرسید: « شما چطور بچه ها؟ به نظر شما می شود اسم این را عشق گذاشت؟»

گفتم: « چه عرض کنم. من ارتباطی با او نداشته ام. حتی آن مرد را هم نمی شناسم. اسم او همین طور توی سحبت ها به گوشم خورده. نمی دانم. باید ریز ماجرا دستم باشد تا بتوانم نظر بدهم. اما گمان می کنم حرف شما این باشد که عشق چیزی مطلق است.»

مل گفت: « در عشقی که من از آن حرف می زنم، آدم سعی نمی کند، کسی را بکشد.»

لورا گفت: « من  اِد  را نمی شناسم. چیزی درباره ی او نمی دانم. از موضوع هم خبر ندارم. آدم چطور می تواند راجع به کسی که وضع اش را نمی داند قضاوت کند؟»

دستم را روی دست لورا گذاشتم. لبخند بی رمقی زد. دست او را گرفتم.

گرم بود. ناخن ها را لاک زده و سوهان کشیده بود. مچ او را توی دستم گرفتم و نگه داشتم.

تری گفت: « وقتی ولش کردم مرگ موش خورد.» دست هایش را به بازو قلاب کرد و ادامه داد: « بردندش به بیمارستانی در سانتافه. آن وقت ها آنجا زندگی می کردیم. بیست کیلومتری با اینجا فاصله دارد. نجاتش دادند. اما لثه هایش درب و داغان شد. لثه دندان ها را ول کرده بود و دندان های او بی ریخت و دراز شده بود. مثل دندان سگ.» مکثی کرد. دست هایش را از بازو برداشت و لیوان را بلند کرد.

لورا گفت: « مردم چه کارها که نمی کنند!»

مل گفت: « حالا دیگر کاری نمی تواند بکند. مرده.»

مل نعلبکی لیموترش را به من تعارف کرد. یک پر برداشتم و توی لیوان خودم فشردم و تکه های یخ را با انگشت به بازی گرفتم.

تری گفت: « بدتر هم می شود. یک گلوله خالی کرد تو دهانش. اما آن هم خطا رفت. اد  بیچاره!» سرش را تکان داد.

مل گفت: « بیچاره! چه بیچاره ای بابا. او از اصل، آدم خطرناکی بود.»

مل چهل و پنج ساله بود. قد کشیده و بلندی داشت و موهایش فردار و لخت بود. صورت و دست هایش را توی زمین تنیس آفتاب سوزانده بود. وقت سرحالی حرکات و سکناتش دقیق و حساب شده بود.

پایان قسمت اول




موضوع مطلب :
یکشنبه 87 شهریور 31 :: 3:28 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال
 

بانوی من، کبوتر من

قسمت پنجم

زنم گفت: « آن جاست! رفتند تو.» او لباس آبی رنگش را به تن داشت، دست هایش را در هم گره کرده، سرش را جلو آورده و به دقت گوش می داد، و در وسط اتاق ایستاده بود و به نظر می رسید صورت بزرگ و سفیدش در هم رفته و مثل یک مشک شراب سفت و خشک شده.

تقریباً همان موقع صدای هنری اسنیپ بلند و واضح از رادیو شنیده شد، داشت می گفت: « تو فقط یک احمق کوچک لعنتی هستی.» صدایش چنان با آنچه به یاد داشتم متفاوت بود، آن قدر خشن و ناخوشایند بود، که باعث شد از جا بپرم. « تمام بعد از ظهر لعنتی به هدر رفت! هشتصد امتیاز ــ این برای ما یعنی هشتصد پاوند!»

دختر جواب داد: « گیج شده بودم. دیگر این کار را نمیکنم. قول می دهم.»

زنم گفت: « یعنی چی؟! جریان چیست؟» حالا با دهان کاملا ً باز و ابروهای بالا رفته به سرعت به طرف رادیو رفت، خم شد و گوشش را به بلندگو چسباند. باید بگویم خود من هم کمی هیجان زده شده بودم.

دختر داشت می گفت: « قول می دهم، قول می دهم دیگر این کار را نکنم.»

مرد با بدخلقی جواب داد: « نباید بگذاریم باز هم چنین اتفاقی بیفتد. همین حالا دوباره تمرین می کنیم.»

« آه، نه، خواهش می کنم! تحملش را ندارم!»

مرد گفت: « ببین، این همه راه را تا اینجا آمده ایم تا از این ماده سگ ثروتمند پول بیرون بکشیم. و تو داری همه چیز را خراب می کنی.»

حالا نوبت زنم بود که از جا بپرد.

مرد ادامه داد: « در این هفته دومین بار است.»

« قول می دهم دیگر این کار را تکرار نکنم.»

« بنشین. من بلند واضح می خوانم و تو جواب می دهی.»

« نه، هنری، خواهش می کنم! نه تمام آن پانصد تا را. این کار سه ساعت طول می کشد.»

« بسیار خوب، باشد. اشاره های انگشت را کنار می گذاریم. فکر می کنم آنها را خوب بلدی. فقط پیشنهادهای اصلی را تمرین می کنیم که کلک های مهم را مشخص می کند.»

« آه هنری، باید این کار را بکنیم؟ من خیلی خسته ام.»

مرد گفت: « باید آنها را کامل یاد بگیری . هفته ی دیگر هر روز بازی می کنیم و باید غذا هم بخوریم.»

زنم زمزمه کرد: « یعنی چی؟ این دیگر چه معنی دارد؟»

گفتم: « هیس س س! گوش کن!»

صدای مرد گفت: « بسیار خوب، حالا از اول شروع می کنیم، آماده ای؟»

« آه، هنری، خواهش میکنم!» صدایش طوری بود که انگار هر لحظه امکان داشت بزند زیر گریه.

« دست بردار، سالی. خودت را جمع و جور کن.»

بعد هنری اسنیپ با صدایی کاملا ً متفاوت، همان صدایی که در اتاق نشیمن شنیده بودیم، گفت: « یک خاج.» متوجه شدم موقع گفتن کلمه ی « یک» تأکید های موزون و عجیبی بکار برد و بخش اول کلمه را کشیده ادا کرد.

دختر با ناراحتی جواب داد: « آس و بی بی خاج. شاه و سرباز پیک. قلب نیست، و آس و سرباز خشت.»

« و در هر قسمت چند کارت هست؟ درست به طرز گرفتم انگشتهایم نگاه کن.»

« گفتی می توانیم آنها را کنار بگذاریم.»

« خوب ــ یعنی مطمئنی آنها را بلدی؟»

« بله، آنها را بلدم.»

یک مکث، بعد: « یک خاج.»

دختر یک به یک گفت: « شاه و سرباز خاج. آس پیک. سرباز دل و آس و  ملکه ی خشت.»

یک مکث دیگر، بعد: « من می گویم یک خاج.»

« آس و شاه خاج.»

فریاد زدم: « خدای بزرگ! این رمز شناختن کارت های بازیست! هر کارتی را که در دست دارند نشان می دهد!»

« آرتور، ممکن نیست.»

« مثل آن مردهایی است که می روند بین جمعیت و چیزی را از آدم قرض می گیرند و دختری با چشم های بسته هم روی صحنه است و از نحوه ی سوال کردن مرد دختر می تواند دقیقا ً بگوید او چه در دست دارد ــ حتی اگر یک بلیط قطار باشد، یا حتی ایستگ

اهی که بلیط مال آن است.»

« این غیر ممکن است! »

« نه، اصلا ً. اما یاد گرفتنش به تلاش هولناکی نیاز دارد. به آنها گوش کن.»

صدای مرد شنیده شده که گفت: « می گویم یک قلب.»

« شاه و ملکه و ده قلب. آس و سرباز پیک. خشت نداری. ملکه و سرباز خاج.»

گفتم: « می بینی. او شماره ی کارت هایی را که هر بار در دست دارد با حالت انگشتهایش به او نشان می دهد.»

« چطور؟»

« نمی دانم. شنیدی که داشت در این باره حرف می زد.»

« خدای من، آرتور! مطمئنی دارند این کار را می کنند؟»

« متأسفانه همینطور است.» و به زنم نگاه کردم که به سرعت کنار تخت رفت تا سیگاری بردارد. سیگار را پشت به من روشن کرد، بعد چرخی زد، برگشت و دود آن را به صورت جویبار باریکی به طرف سقف رها کرد. می دانستم باید در این مورد کاری بکنیم، اما درست نمی دانستم چه کاری، چون امکان نداشت بدون افشای منبع اطلاعاتمان آنها را به چنین کاری متهم کنیم. صبر کردم تا زنم تصمیم بگیرد.

زنم در حالی که ابرهای دود را بیرون می داد، آهسته گفت: « البته، آرتور. البته، این فکر فوق العاده ای است. فکر می کنیم ما هم بتوانیم این کار را یاد بگیریم؟»

« چی؟!»

« البته. چرا که نه؟»

« دست نگهدار! نه! یک لحظه صبر کن، پاملا ... » اما زنم با شتاب به طرف دیگر اتاق آمد و و درست به محل ایستادن من نزدیک شد، و سرش را پایین آورد و از بالا به من نگاه کرد ــ همان نگاه قدیمی و لبخندی که لبخند نبود، در گوشه ی دهان، و همان چین روی بینی، و  چشم های درشت خاکستری که با مردمک های سیاه درخشان به من خیره شده بود، آنها خاکستری بود و بقیه سفیدی چشم پر از صدها رگ نازک قرمز بود، و وقتی زنم اینطور سخت و از نزدیک به من نگاه می کرد، قسم می خورم حس می کردم دارم غرق می شوم.

زنم گفت: « بله، چرا که نه؟»

« اما پاملا ... ای خدای بزرگ ... نه ... گذشته از همه چیز ... »

« آرتور، واقعا ً دلم می خواست تو دائم با من مخالفت نمی کردی. این درست همان کاریست که می کنیم. حالابرو و یک دست ورق بیاور، از همین حالا شروع می کنیم.»

پایان




موضوع مطلب :
یکشنبه 87 شهریور 31 :: 3:27 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

بانوی من، کبوتر من

قسمت چهارم

گفت: « در مدرسه به من می گفتند اس سرویکس. می دانید چرا؟»

زنم جواب داد: « من که اصلا ً نمی توانم حدس بزنم.»

« چون سرویکس کلمه ی لاتین نیپ است.»

این شوخی کمی پیچیده بود و مدتی طول کشید تا معنی آن را بفهمم.

زنم پرسید: « در کدام مدرسه بود، آقای اسنیپ؟» 

« ایتون.» او این را گفت و زنم با سر در جهت تأیید اشاره ای کوچک و سریع کرد. فکر کردم، حالا با او حرف خواهد زد، پس توجهم را به نفر دیگر، یعنی سالی اسنیپ، معطوف کردم. او دختری جوان با سینه های برجسته بود. اگر پانزده سال زودتر او را دیده بودم شاید خودم را توی دردسر می انداختم. حالا، با لذت تمام همه چیز را درباره ی پروانه های زیبایم برایش تعریف کردم. موقع حرف زدن به دقت او را تحت نظر داشتم و بعد از مدتی حس کردم در حقیقت آن دختر شاد و لبخند به لبی که در آغاز فکر می کردم نیست. به نظر می رسید انگار با رازی که از آن به دقت مراقبت می کند در خودش پنهان شده. چشم های آبی عمیقش به سرعت در اتاق حرکت می کرد، بیش از یک لحظه روی چیزی قرار نمی گرفت و بر تمامی چهره اش، هر چند چنان کمرنگ که اصلا ً به نظر نمی آمد، خطوط رو به پایین اندوه دیده می شد.

عاقبت برای عوض کردن موضوع صحبت گفتم: « خیلی دلم می خواهد بازی بریج را شروع کنیم.»

خانم اسنیپ جواب داد: « ما هم همینطور. می دانید ما چنان عاشق آنیم که تقریبا ً هر شب بازی می کنیم.»

« شما خیلی حرفه ای هستید، هر دوی شما. چطور بازی تان اینقدر خوب شده؟»

او گفت: « به خاطر تمرین است. فقط همین. تمرین، تمرین، تمرین.»

« هرگز در مسابقات قهرمانی شرکت کرده اید؟»

« هنوز نه، اما هنری خیلی دلش می خواهد این کار را بکنیم. می دانید، رسیدن به آن سطح، کار سختی است. کار بی اندازه سختی است.» فکر کردم آیا در صدای او رگه ای از تسلیم حس نمی شود؟ بله، شاید همین بود، شوهرش بیش از حد او را تحت فشار قرار می داد، وادارش کرده بود این کار را خیلی جدی بگیرد و دختر بیچاره از همه ی اینها خسته بود.

ساعت هشت، بی آنکه لباس عوض کنیم، سر میز شام رفتیم. برنامه ی شام به خوبی انجام شد و هنری اسنیپ برایمان چند داستان بسیار خنده دار تعریف کرد. در عین حال او رایشبورگ 34 مرا با زیرکانه ترین روش ممکن تحسین کرد و این باعث خشنودی بسیار من شد. وقتی زمان نوشیدن قهوه رسید، متوجه شدم به این دو جوان بی اندازه علاقه پیدا کرده ام، و در نتیجه از جریان میکروفن خیلی ناراحت شدم. اگر آدمهای هولناکی بودند ایرادی نداشت، اما به کار بردن چنین حیله ای در مورد دو فرد جوان و چنان دوست داشتنی مثل آنها در من احساس گناه شدیدی ایجاد کرد. در مورد من اشتباه نکنید. دلسرد نشده بودم. متوقف کردن عملیات ضروری به نظر نمی رسید. اما حاضر نبودم آشکارا نشان بدهم از کاری که به نظر می رسید زنم با لبخندها و چشمک های معنی دار و سر تکان دادن های کوچک و پنهانی انجام می دهد، لذت می برم.

در حدود نه و نیم، ما آسوده و سیر به اتاق نشیمن بزرگ برگشتیم تا بازی بریج را شروع کنیم. روی مبلغ عادلانه ای بازی می کردیم ــ ده شلینگ برای هر صد امتیاز ــ تصمیم گرفتیم خانواده ها را به هم نزنیم و من تمام مدت شریک زنم بودم. هر چهار نفر ما جدی بازی می کردیم، چون فقط اینطور می شود با بریج برخورد کرد، ساکت و مصمم بازی می کردیم و به ندرت جز برای پیشنهاد دادن حرف می زدیم. به خاطر پول بازی نمی کردیم، خدا می داند که زنم به اندازه ی کافی پول داشت و ظاهراً خانواده ی اسنیپ هم همینطور بودند. اما بین حرفه ای ها این تقریبا ً یک سنت است که روی مبلغ قابل قبولی بازی کنند.

آن شب ورق ها به دقت جدا شده بود، اما برای اولین بار زنم خوب بازی نمی کرد، به همین دلیل وضعیت بدی داشتیم. متوجه شدم او کاملا ً تمرکز ندارد و وقتی به نیمه شب نزدیک می شدیم دیگر به کلی دقتش را از دست داده بود. مدام با پره های بینی به طرز غریبی باز، و لبخند کوچک حسرت آمیزی در گوشه ی لب، با آن چشم های درشت خاکستری اش به من نگاه می کرد.

حریف های ما خوب بازی می کردند. پیشنهادهایشان استادانه بود، و در تمام بعد از ظهر فقط یک اشتباه کردند. آن هم به خاطر اینکه زن جوان دست همبازی اش را بیش از حد تخمین زد و پیشنهاد داد شش پیک. من این میزان را دو برابر کردم و آنها اجباراً سه امتیاز پایین آمدند که باعث شد هشتصد امتیاز از دست بدهند. این فقط سقوطی زودگذر بود، اما یادم هست سالی اسنیپ خیلی ناراحت شد، هر چند شوهرش فورا ً او را بخشید، دستش را از آن سوی میز بوسید و به او گفت نگران نباشد.

حدود ساعت دوازده و نیم زنم گفت می خواهد به بستر برود.

هنری اسنیپ گفت: « یک سه دستی دیگر؟»

« نه، آقای اسنیپ. امشب خسته ام. آرتور هم خسته است. این را متوجه شده ام. بیایید همه برویم و بخوابیم.»

او ما را از اتاق به بیرون هدایت کرد و هر چهار تای ما با هم به طبقه ی بالا رفتیم. ضمن بالا رفتن از پله ها حرفهای عادی در مورد صبحانه و اینکه چه دوست دارند و چطور باید خدمتکار زن را احضار کنند، رد و بدل شد. زنم گفت: « فکر میکنم اتاقتان را دوست داشته باشید. چشم اندازش درست رو به دره است، و صبح حدود ساعت ده خورشید به آن می تابد.»

حالا توی راهرو، بیرون در اتاق خوابمان ایستاده بودیم و من سیمی را که آن روز بعد از ظهر کار گذاشته بودم، می دیدم که در طول حاشیه ی دیوار تا اتاق آنها می رفت. اگرچه سیم همرنگ دیوار بود، اما به نظرم کاملا ً دیده میشد. زنم گفت: «خوب بخوابید، خوب بخوابید، خانم اسنیپ. شب بخیر، آقای اسنیپ.» من دنبال او توی اتاق رفتم و در را بستم.

زنم فریاد زد: « زود باش! روشنش کن!» زنم همیشه اینطور بود، می ترسید از چیزی عقب بماند. مشهور بود وقتی به شکار می رود ــ من خودم هرگز به شکار نرفته ام ــ هر قدر برای خودش و اسبش گران تمام شود باز همیشه پا به پای سگ های شکاری جلو می رود چون می ترسد کشتن یک حیوان را از دست بدهد. می دیدم اصلا ً دلش نمی خواهد این یکی را از دست بدهد.

رادیوی کوچک چنان به موقع گرم شد که توانستیم صدای باز و بسته شدن در اتاق را بشنویم.

پایان قسمت چهارم

 




موضوع مطلب :
یکشنبه 87 شهریور 31 :: 3:16 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

 بانوی من، کبوتر من


 

قسمت سوم

 

به خودم گفتم، نگران نباش. پاملا مراقب این آدم هاست. نمی گذارد بالا بیایند.

با کمی هراس سعی کردم کار را تمام کنم، و طولی نکشید که سیم را از تمام راهرو عبور دادم و به اتاق خواب خودمان رساندم. در اینجا پنهان کاری زیاد مهم نبود، هر چند هنوز هم به خاطر خدمتکاران حاضر نبودم بی احتیاطی کنم. بنابراین سیم را از زیر فرش رد کردم و بدون دردسر به پشت رادیو رساندم. برقرار کردن اتصالات نهایی روشی ابتدایی بود و اصلاً وقتم را نگرفت.

خوب، کار را انجام داده بودم. قدم عقب گذاشتم و به رادیوی کوچک نگاه کردم. حالا فرق کرده بود ــ دیگر یک جعبه ی احمقانه ی تولید صدا نبود، بلکه مخلوقی کوچک و شیطانی بود که روی میز خزیده بود و بخشی از بدنش پنهانی تا مکان های بسیار دور می رسید. آن را روشن کردم. وزوز خفه ای کرد اما صدای دیگری نداد. ساعت کنار تختم را برداشتم که صدای تیک تاکش بلند بود و آن را به اتاق زرد بردم و روی زمین کنار نیمکت گذاشتم. وقتی برگشتم، موجود رادیویی به طور واضح داشت به بلندی همان ساعت توی اتاق ــ یا شاید بلندتر از آن ــ تیک تاک می کرد.

ساعت را برگرداندم. بعد خودم را توی حمام تمیز کردم، ابزارم را به کارگاه برگرداندم، و برای ملاقات با مهمان ها آماده شدم. اما اول، برای آرام کردن خودم، و برای این که نباید در حالی که هنوز احساس گناه می کردم، جلو آنها ظاهر می شدم، پنج دقیقه را در کتابخانه با مجموعه ام گذراندم. چند لحظه روی سینی و نساکاردوی زیبا ــ بانوی نقاشی شده ــ تمرکز کردم و برای مقاله ای که داشتم تحت عنوان « ارتباط بین نقش های رنگی و شکل بال ها » می نوشتم و قرار بود در جلسه ی بعدی انجمن رمان در کانتربوری بخوانم، چند یادداشت برداشتم. به این ترتیب به سرعت دوباره رفتار متین و مقید همیشگی را پیدا کردم.

وقتی وارد اتاق نشیمن شدم، دو مهمان ما، که اسمشان را به یاد می آوردم، روی نیمکت نشسته بودند. زنم داشت نوشیدنی ها را آماده می کرد.

فکر می کردم این اشاره ی بی موردی است. همان طور که با مهمان ها دست می دادم گفتم: « خیلی متأسفم. گرفتار بودم و زمان را از یاد بردم.»

دخترک آگاهانه لبخند زد و گفت: « همه ی ما می دانیم شما به چه کاری مشغول بودید. اما ما شما را می بخشیم، این طور نیست، نازنینم؟»

شوهرش جواب داد: « گمانم باید این کار را بکنیم.»

به نحو هولناک و فوق العاده جذابی تصور کردم مدتی که آن بالا سرگرم کار بوده ام زنم در میان غرش خنده همه چیز را به آنها گفته. او نمی توانست ــ نمی توانست چنین کاری کرده باشد! به زنم نگاه کردم و او همانطور که داشت جین می ریخت به من لبخند زد.

دختر گفت: « متأسفم مزاحم شما شدیم.»

فکر کردم اگر قرار است یک شوخی باشد بهتر است هر چه زودتر در آن شرکت کنم، بنابراین به زور خودم را مجبور کردم به او لبخند بزنم.

دختر ادامه داد: « باید به ما اجازه بدهید آن را ببینیم.»

« چه چیزی را ببینید؟»

« مجموعه تان را. همسرتان گفت آنها فوق العاده زیبا هستند.»

من آهسته توی صندلی فرو رفتم و احساس کردم راحت شده ام، آن همه عصبیت و تشنج احمقانه بود. از او پرسیدم: « شما به پروانه ها علاقه دارید؟»

« آرزو دارم پروانه های شما را ببینم، آقای بیوچامپ

مارتینی ها به همه تعارف شد و چند ساعتی قبل از شام نشستیم و صحبت کردیم و نوشیدیم. از آن به بعد بود که حس کردم مهمان های ما زوجی دوست داشتنی اند. زنم که از خانواده ی اسم و رسم داری است، همیشه طبقه و اجدادش را به یاد دارد، و اغلب قضاوتش در مورد بیگانه هایی که با او دوستانه رفتار می کنند عجولانه است ــ به خصوص در مورد مردهای بلند قد. اغلب حق با اوست،  اما در این مورد حس کردم ممکن است او اشتباه کرده باشد. من هم، به عنوان یک قانون، مردهای بلند قد را دوست ندارم، آنها اغلب متکبرند و خیال می کنند همه چیز می دانند. اما هنری اسنیپ ــ  زنم نامش را زمزمه کنان گفته بود ــ مرد جوان ساده و دلپذیری به نظرم آمد که خوب تربیت شده بود و همانطور که انتظار می رفت، مشغله ی ذهنی اصلی اش خانم اسنیپ بود. او مردی خوش قیافه بود با صورت دراز اسب مانند و چشم های قهوه ای تیره که ملایم و دوست داشتنی به نظر می رسید. برای من موهای پرپشت سیاهش حسادت برانگیز بود، و متوجه شدم به این فکر افتاده ام برای اینکه موهایش اینقدر سالم به نظر برسند از چه لوسیونی استفاده می کند. او یکی دو جوک برای ما تعریف کرد، اما آنها سطح بالا بودند و هیچکس نمی توانست اعتراض کند.

پایان قسمت سوم

 




موضوع مطلب :
یکشنبه 87 شهریور 31 :: 2:59 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

بانوی من، کبوتر من

قسمت دوم

 

« چرا نباید این کار را بکنم؟»

« می خواهی چکار کنی؟»

« این که معلوم است. متوجه نمی شوی؟»

« نه، متوجه نمی شوم.»

« فقط باید در اتاقشان یک میکروفن کار بگذاریم.» باید اعتراف کنم منتظر چیز خیلی بدتری بودم، اما وقتی این را گفت چنان یکه خوردم که نمی دانستم باید چه جوابی بدهم.

گفت: « این دقیقا ً همان کاریست که باید بکنیم.»

فریاد زدم: « صبر کن! نه، یک لحظه صبر کن. نمی توانی این کار را بکنی.»

« چرا نه؟»

« این بدترین حیله ای است که تا بحال شنیده ام. این مثل ــ می دانی مثل گوش کردن از توی سوراخ کلید است، یا خواندن نامه ها، فقط خیلی خیلی بدتر از آنهاست. در این مورد که جدی نیستی، هستی؟»

« البته که هستم.»

می دانستم چقدر بدش می آید کسی با او مخالفت کند، اما گاهی حس می کردم با وجود آگاهی از خطرات ممکن، لازه است عقیده ام را بیان کنم. با کلماتی تند و کوتاه گفتم: « پاملا، به تو اجازه نمی دهم این کار را بکنی!»

پایش را از روی نیمکت پایین گذاشت و صاف ایستاد: « محض رضای خدا، این چه ادایی است داری از خودت در می آوری، آرتور؟ من اصلا ً ترا درک نمی کنم.»

« درک من نباید کار خیلی سختی باشد.»

« حرف مفت! من می دانم تو قبلا ً کارهای خیلی بدتر از این هم کرده ای.»

« هرگز! »

« آه، بله، می دانم. چی باعث شده ناگهان تصور کنی خیلی از من بهتری؟ »

« من هرگز چنین کارهایی نمی کنم.»   

زنم انگشتش را مثل اسلحه ای به سوی من گرفت و گفت: « بسیار خوب، پسرم، کریسمس گذشته، در خانه ی خانواده ی میلفورد، چی؟ یادت می آید؟ تو نزدیک بود از خنده منفجر شوی و من مجبور شدم دستم را روی دهانت بگذارم تا آنها صدای ما را نشنوند. درباره ی همین یکی چه می گویی؟ »

گفتم: « آن یکی فرق می کرد. آن جا خانه ما نبود. و آنها مهمان ما نبودند.»

« هیچ فرقی نمی کند.» او کاملا ً صاف نشسته بود، با آ« چشم های گرد خاکستری به من خیره شده بود و چانه اش را به شیوه ی اهانت آمیز و غریبی بالا گرفته بود. گفت: « اینقدر دورو و متظاهر نباش. اصلا ً چه اتفاقی برایت افتاده؟»

« می دانی، پاملا، واقعا ً فکر می کنم این کار خیلی نفرت انگیزی است. صادقانه بگویم اینطور فکر می کنم.»

« اما گوش کن، آرتور. من هم آدم نفرت انگیزی هستم. تو هم همین طور ــ البته به روشی پنهانی. برای همین با هم کنار می آییم.»

« من هرگز چنین مزخرفاتی نشنیده بودم.»

« می دانی، اگر ناگهان تصمیم گرفته ای به کلی تغییر شخصیت بدهی، داستان دیگری است.»

« پاملا، باید اینطور حرف زدن را کنار بگذاری.»

گفت: « می دانی، اگر واقعاً تصمیم گرفته ای عوض شوی، پس من باید چکار کنم؟»

« تو نمی فهمی چه می گویی.»

« آرتور، چطور آدم خوبی مثل تو می خواهد شریک زندگی موجودی نفرت انگیز باشد؟»

من آهسته روی صندلی مقابل زنم نشستم و او تمام مدت داشت نگاهم میکرد. می دانید، او زن بزرگی بود، با یک صورت بزرگ سفید، و وقتی یک راست به من نگاه می کرد، مثل همان موقع، من ــ چطور بگویم ــ محاصره می شدم. تقریبا ً در او محاط می شدم، انگار یک لوله ی بزرگ خامه بود که من توی آن افتاده بودم.

« تو واقعا ً نمی خواهی این میکروفن را کار بگذاری، می خواهی؟» 

« البته که می خواهم. وقتش رسیده یک کمی اینجا تفریح کنیم. دست بردار، آرتور. اینقدر بداخلاقی نکن.»

« این کار درست نیست، پاملا.»

« این کار درست است.» ــ دوباره انگشتش بالا رفت ــ « کاملا ً به درستی همان وقتی است که نامه های ماری پروبرت را توی کیفش پیدا کردی و آنها را از سر تا ته خواندی.»

« ما اصلا ً نباید آن کار را می کردیم.»

« ما ؟! »

« تو هم بعد آنها را خواندی، پاملا.»

« اینکار به هیچ کس ضرری نرساند. آن موقع خودت این را گفتی. و این یکی هم بدتر از آن نیست.»

« اگر کسی با تو اینکار را بکند، خوشت می آید؟»

« اگر ندانم چنین اتفاقی افتاده چطور ممکن است ناراحت شوم؟ دست بردار، آرتور. این قدر بی حال نباش.»

« باید در این باره فکر کنم.»

« شاید مهندس بزرگ بلد نیست چطور میکروفن را به بلندگو وصل کند؟»

« اینکه ساده ترین بخش کار است.»

« خوب. پس راه بیفت. راه بیفت و کار را انجام بده.»

« برای این کارها وقت نداریم. هر لحظه ممکن است برسند.»

« پس این کار را نمی کنم. خیال ندارم موقع کار گیر بیفتم.»

« تا قبل از تمام شدن کار تو، خیلی راحت آنها را این پایین نگه می دارم. خطری وجود ندارد. به هر حال ساعت چند است؟»

ساعت نزدیک 3 بود.

او گفت: « آنها با اتومبیل از لندن می آیند و حتما ً تا بعد از ظهر نمی رسند. به این ترتیب خیلی وقت داری.»

« کدام اتاق را به آنها می دهی؟»

 « اتاق بزرگ زرد انتهای راهرو. فاصله اش که زیاد نیست، هست؟»

« فکر می کنم می شود کار را انجام داد.»

گفت: « و یک سوال، بلندگو را می خواهی کجا بگذاری؟»

« هنوز نگفته ام این کار را می کنم.»

فریاد زد: « خدای من! دلم می خواست الان کسی سعی می کرد جلو ترا بگیرد. باید قیافه ی خودت را ببینی. از فکر این کار چهره ات گل انداخته و هیجان زده شده ای. بلندگو را توی اتاق خواب ما بگذار، چرا که نه؟ اما برو، عجله کن.»

مکث کردم. این کاری بود که هر بار او جای خواهش، دستور می داد، انجام می دادم. « این کار را دوست ندارم، پاملا.»

او دیگر چیزی نگفت. فقط کاملا ً بی حرکت سر جایش نشست و به من نگاه کرد، در چهره اش حالت تسلیم و انتظار دیده می شد انگار در صف درازی ایستاده باشد، به تجربه می دانستم این علامت خطرناکی است. مثل یکی از آن بمب هایی بود که چاشنی شان کشیده شده و فقط هر لحظه ممکن است، بنگ! منفجر شود. در سکوتی که برقرار شد، حتی می توانستم صدای تیک تیک او را بشنوم.

پس بی سر و صدا بلند شدم و به کارگاه رفتم و یک میکروفن و صد و پنجاه پا سیم برداشتم، حالا که از او دور بودم، باید با شرمندگی اعتراف کنم خودم هم کمی احساس هیجان می کردم. احساس گرم سوزن سوزن شدن زیر پوست، نزدیک نوک انگشتانم. می دانید، چندان زیاد نبود ــ واقعا ً چیزی نبود. خدای بزرگ، من تمام عمر هر روز صبح وقتی روزنامه را باز می کنم تا آخرین قیمت دو یا سه تا از سهام های گسترده ی زنم را بدانم، همین احساس را دارم. بنابراین شوخی احمقانه ای مثل این مرا چندان از خود بی خود نمی کرد. اما در عین حال بی اختیار حس می کردم این کار برایم سرگرم کننده است.

در تاریکی از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق زرد شدم که در انتهای راهرو بود. با آن دو تخت، روتختی های ساتن زرد، پرده های طلایی و دیوار زرد کمرنگ، حالت تمیز و غیرمسکونی تمام اتاق های مهمان ها را داشت. دور و برم را نگاه کردم تا برای پنهان کردن میکروفن جای مناسبی پیدا کنم. این مهم ترین بخش کار بود، میکروفن بر اثر هیچ حادثه ای نباید کشف می شد. اول به فکر سبد هیزم کنار جابخاری افتادم. آن را زیر هیزم ها بگذارم. نه ــ به اندازه ی کافی امن نبود. پشت رادیاتور؟ یا بالای گنجه ی لباس؟ زیر میز تحریر؟ هیچ کدام از این جاها زیاد حرفه ای به نظر نمی رسید. هر کدام از آنها ممکن بود به طور اتفاقی و به خاطر افتادن یک دگمه سردست یا چیزی مثل آن مورد تفتیش قرار بگیرد. عاقبت، با حیله گری بسیار، تصمیم گرفتم آن را توی فنرهای نیمکت کار بگذارم. نیمکت چسبیده به دیوار، نزدیک لبه ی فرش بود و سیم را یک راست از زیر فرش به طرف در بردم.

نیمکت را بلند کردم و پارچه ی زیر آن را شکافتم. میکروفن را به دقت میان فنرها جا دادم و مطمئن شدم رو به اتاق باشد. بعد از آن، سیم را از زیر فرش به طرف در بردم. موقع انجام هر یک از این کارها آرام و هشیار بودم. چون باید سیم از زیر فرش بیرون می آمد و از در عبور می کرد. روی چوب شیار کوچکی ایجاد کردم تا سیم تقریبا ً نامرئی شود.

البته همه ی اینها وقت گیر بود، و وقتی ناگهان از آن بیرون صدای کشیدن چرخها را روی سنگفرش مسیر اتومبیل رو شنیدم، هنوز فقط نیمی از مسیر راهرو را طی کرده بودم و داشتم سیم را در طول لبه ی دیوار جلو می آوردم. چکش به دست از کار ماندم، ایستادم و باید اعتراف کنم ترسیده بودم. نمی توانید تصور کنید آن صدا چقدر برایم اعصاب خرد کن بود. یک بار دیگر این ترس تهوع آور را حس کرده بودم و آن وقتی بود که در زمان جنگ وقتی داشتم بی سر و صدا روی پروانه هایم کار می کردم، بمبی آن طرف دهکده افتاد.

پایان قسمت دوم




موضوع مطلب :
یکشنبه 87 شهریور 31 :: 2:53 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

نوشته ی : رولد دال   

برگردان : گیتا گرکانی

 

 بانوی من، کبوتر من

قسمت اول

سال هاست عادت دارم بعد از ناهار چرتی بزنم. روی یک صندلی در اتاق نشیمن مستقر می شوم، یک کوسن زیر سرم می گذارم، پاهایم را روی چهارپایه ی چرمی کوچکی دراز می کنم و آنقدر کتاب می خوانم تا خوابم ببرد.

آن روز جمعه بعد از ظهر، روی صندلی ام نشسته بودم و داشتم مثل همیشه کتاب در دست استراحت می کردم ــ یک کتاب قدیمی محبوب « جانوران فعال در روز» مال دابلدی و وست وود ــ که زنم، او هرگز بانوی ساکتی نبوده، از روی نیمکت مقابل با من شروع به صحبت کرد.

گفت: « این دو نفر، کی می آیند؟»

جواب ندادم، به همین سوالش را دوباره و با صدای بلندتر تکرار کرد.

مؤدبانه به او گفتم نمی دانم.

او گفت: « زیاد از آنها خوشم نمی آید. به خصوص از آن مرد.»

« نه عزیزم، باشد.»

« آرتور. گفتم زیاد از آنها خوشم نمی آید.»

کتابم را پایین آوردم و به او نگاه کردم که لم داده و پاهایش را روی نیمکت دراز کرده بود و آهسته یک مجله ی مد را ورق می زد. گفتم: « ما فقط یک بار آنها را دیده ایم.»

« واقعاً مرد وحشتناکی است. مدام یا جوک تعریف می کند یا داستان یا یک چیز دیگر.»

« عزیزم، مطمئنم تو خیلی خوب با آنها کنار می آیی.»

« و آن زن هم خیلی وحشتناک است. فکر می کنی کی برسند؟»

« حدس می زنم حدود ساعت شش.»

زنم با انگشت به من اشاره کرد و گفت: « اما فکر نمی کنی آنها وحشتناک هستند؟»

« خوب ... »

« آنها خیلی وحشتناک هستند، واقعا ً هستند.»

« پاملا، حالا دیگر به زحمت می شود آنها را از سر باز کنیم و دعوتمان را پس بگیریم.:

زن گفت: « بدوت تردید آنها آخرین آدمها هستند.»

« پس چرا آنها را دعوت کرده ای؟» این سوال را بی اختیار و قبل از اینکه بتوانم جلو خودم را بگیرم، به زبان آوردم و فوراً پشیمان شدم، چون اینکه تا حد ممکن زنم را عصبانی نکنم یک قانون است. لحظه ای سکوت برقرار شد و به صورتش نگاه کردم که منتظر پاسخ بود ــ آن صورت بزرگ و سفید و چنان عجیب و مجذوب کننده که گاهی به زحمت می توانستم چشم از آن بردارم. گاهی بعد از ظهرها ــ وقتی سوزن دوزی می کرد یا تصویر آن گل های کوچک و تو در تو را می کشید ــ چهره اش در هم می رفت و بر اثر نیرویی درونی که زیبایی غیر قابل توصیفی داشت، می درخشید، و من دقایق ممتد می نشستم در حالیکه تظاهر به مطالعه می کردم، او را می نگریستم. حتی حالا، در این لحظه، با آن نگاه تند و سنگین، پیشانی چین خورده و قوس ناشی از رنجش بینی، باید اعتراف می کردم در این زن خصوصیتی اشرافی وجود دارد، چیزی فوق العاده، تقریباً با شکوه، و او بلند بود، خیلی بلندتر از من ــ حتی امروز که پنجاه و یک ساله است فکر میکنم به نظر دیگران بیشتر درشت است تا بلند.

او به تندی پاسخ داد : « تو خوب میدانی چرا از آنها دعوت کرده ام. برای بازی بریج، فقط همین. بازی آنها واقعاً درجه یک است و روی مبلغ قابل قبولی هم بازی می کنند.» سر بلند کرد و دید دارم به او نگاه میکنم، گفت: « خوب، مساله احساس توست، مگر نه؟»

« خوب، البته، من ... »

« احمق نشو، آرتور.»

« باید بگویم همان یکبار که آنها را دیدم آدمهای واقعاً خوبی به نظرم آمدند.»

« قصاب هم همینطور است.»

« دیگر پاملا، عزیزم، خواهش میکنم. ما این کارها را لازم نداریم.»

زنم مجله را روی زانویش زد و گفت: « گوش کن، تو هم به خوبی من فهمیده ای آنها چه جور آدمهایی هستند. یک زوج فرصت طلب احمق که فکر می کنند می توانند هر جایی بروند آن هم فقط چون خوب بریج بازی می کنند.»

« مطمئنم حق با توست عزیزم، اما آنچه من صادقانه درک میکنم این اسن که چرا ... »

« باز باید به تو بگویم ــ پس برای یک بار هم که شده ما می توانیم درست و حسابی بازی کنیم. من از بازی با جوجه ها خسته و بیزار شده ام. اما واقعا ً نمی فهمم چرا باید حضور این آدمهای وحشتناک را توی این خانه تحمل کنم.»

« البته که نه، عزیزم، اما حالا کمی دیر نشده که ... »

« آرتور؟ »

« بله؟ »

« محض رضای خدا بگو چرا همیشه با من جر و بحث می کنی. می دانی که تو هم به اندازه من از آنها خوشت نمی آید.»

« پاملا واقعا ً فکر نمی کنم لازم باشد نگران شوی. گذشته از همه چیز، آنها زوج جوان بسیار آداب دانی به نظر می رسند.»

« آرتور، حرف های گنده گنده نزن.» داشت با آن چشمهای خاکستری گشاد شده اش به من نگاه می کرد و برای پرهیز از آن چشم ها ــ چون گاهی مرا حسابی ناراحت می کردند ــ از جا بلند شدم و به طرف پنجره های سبک فرانسوی رفتم که به باغ راه داشتند.

چمن های فضای سبز شیب دار و بزرگ جلو خانه، تازه کوتاه شده و به صورت نوارهای سبز تاریک و روشن در آمده بود. در دوردست دو درخت گل طاووسی غرق گل بودند، زنجیرهای بلند طلایی گل های آنها روی درخت های تیره ی پشت سرشان چون شعله هایی رنگی دیده می شد. گل های سرخ بگونیایی بنفش و باقالاهای مصری پیوندی و دوست داشتنی من، تاج الملوک، زبان در قفا و زنبق های درشت، روشن و معطر، در حاشیه ی گیاهی بلند همه شکفته بودند. یکی از باغبانهای داشت بعد از ناهار از راه اتومبیل رو بالا می آمد. از میان درخت ها سقف کلبه اش را و پشت آن در یک طرف محلی را می دیدم که مسیر اتومبیل رو از دروازه ی آهنی بیرون می رفت و به جاده ی کانتربوری می پیوست.

خانه ی زنم، باغچه ی او. چقدر همه ی اینها زیبا بود! چقدر آرامش بخش بود! اگر فقط پاملا فقط سعی می کرد کمتر نگران آسایش من باشد، اگر کمتر می خواست مرا به جای انجام کارهایی که از آنها لذت می بردم وادار به کارهایی کند که به خیر و صلاحم بود، آن وقت همه چیز عالی می شد. می دانید، نمی خواهم این تصور پیش بیاید که عاشق او نیستم ــ من حتی هوایی را که تنفس می کند، می پرستم ــ یا نمی توانم با او کنار بیایم، یا حاکم بر زندگی خود نیستم. فقط می خواهم این را بگویم که گاهی رفتار او می تواند اندکی عصبی کننده باشد. برای مثال، آن عادت های کوچکش ــ واقعا ً آرزو دارم می توانست همه ی آنها را کنار بگذارد، به خصوص آن طور که برای تأکید روی یک عبارت با انگشتش به من اشاره می کند. باید به یاد داشته باشید که من مردی تقریبا ً ریزنقش هستم، و چنین حرکتی، وقتی از جانب فردی مثل زن من سر می زند، می تواند تهدید آمیز باشد. به دشواری می توانم خود را قانع کنم که او زن غیر قابل تحملی نیست.

زنم صدا زد: « آرتور! بیا اینجا.»

« چی؟ »

« همین حالا یک فکر عالی به نظرم رسید. بیا اینجا.»

برگشتم و نزد او که روی نیمکت دراز کشیده بود، رفتم.

گفت: « ببین، می خواهی کمی تفریح کنی؟ »

« چه جور تفریحی؟ »

« با خانواده ی اسنیپ؟ »

« خانواده ی اسنیپ کی هستند؟ »

گفت : « دست بردار. بیدار شو. هنری و سالی اسنیپ. مهمان های آخر هفته ی ما. »

« خوب؟ »

« حالا گوش کن. من اینجا دراز کشیده بودم و داشتم فکر میکردم آنها واقعاً وحشتناکند ... با آن طرز رفتارشان ... آن مرد با شوخی هایش و آن زن که مثل یک گنجشک دیوانه ی عشق است ... » زنم مکث کرد، لبخند موذیانه ای زد، و به دلیلی حس کردم خیال دارد چیز تکان دهنده ای بگوید: « خوب، آنها که جلو ما اینطور رفتار می کنند، وقتی با هم تنها هستند چه رفتاری دارند؟»

« یک لحظه صبر کن، پاملا ... »

« خر نشو، آرتور. بگذار امشب کمی تفریح کنیم. برای یک دفعه هم که شده حسابی تفریح کنیم.» خودش را تا نیمه از روی نیمکت بلند کرده بود، صورتش از نوعی بی پروایی ناگهانی روشن شده بود، دهانش کمی باز بود و با دو چشم گرد خاکستری که در هر کدام جرقه ای آهسته می رقصید، داشت به من نگاه می کرد.

پایان قسمت اول




موضوع مطلب :
شنبه 87 شهریور 30 :: 3:14 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

سلام دوستان من. خوب هستین؟

خیلی وقته که آپ نکردم. یه جورایی دلم تنگ شده بود. البته حرفی هم واسه گفتن ندارم.

با این گندی که امسال سر کنکور و انتخاب رشته مون بالا اومد، دیگه اصلا ً دل و دماغ هیچ کاری و نداشتم. الانم دلم خوشه به انتخاب رشته ی دوم.

امشب شب قدره. تو دعاهاتون ، ما رو فراموش نکنین.  من و همه ی بچه های بدشانس کنکور 87.

از امروز یعنی امشب، تصمیم دارم اینجا داستان بذارم. از هر نویسنده ای که بخواین. از صادق هدایت گرفته تا میلان کوندرا و رولد دال و ...

 2-3 تا رو به سلیقه ی خودم می ذارم. بقیه ش پای شما. هر کی هر چیزی خواست بگه ما در خدمتیم.

حداقل اینطوری می تونم خودمو سرگرم کنم و یه ذره بیخیال کنکور شم.

منتظر پیامتون هستم.

خوش باشید.

فعلا ً

 




موضوع مطلب :
شنبه 87 مرداد 5 :: 1:25 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

 

 

 

 




موضوع مطلب :
یکشنبه 87 تیر 2 :: 11:49 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند. اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند. آنها به استاد گفتند: « ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم.».....استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند. چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند....آنها به اولین مسأله نگاه کردند که 5 نمره داشت. سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند.....سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال این بود: « کدام لاستیک پنچر شده بود؟»....!!!!




موضوع مطلب :
چهارشنبه 87 فروردین 7 :: 10:17 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

برای آنکه به طریق خود ایمان داشته باشیم ، لازم نیست ثابت کنیم که طریق دیگران نادرست است . کسی که چنین می پندارد ، به گامهای خود نیز ایمان ندارد.

 

  

چه زیبا! گفتم دوستت دارم !چه صادقانه پذیرفتی! چه فریبنده ! آغوشم برایت باز شد !چه ابلهانه! با تو خوش بودم !چه کودکانه ! همه چیزم شدی ! چه زود ! به خاطره یک کلمه مرا ترک کردی ! چه ناجوانمردانه ! نیازمندت شدم ! چه حقیرانه! واژه غریبه خداحافظی به من آمد! چه بیرحمانه! من سوختم.

www.loo3.com

 

 

 

اگه می خوای یه پرنده رو بکشی فقط یه قیچی کافیست...نه اینکه آن را در شکمش فرو کنی...یا با آن گلویش را بشکافی...فقط کافیست پرهایش را قیچی کنی...خاطره ی پرواز با او کاری می کند که خود را به اعماق دره ها پرتاب کند.

 

 

ادیسون: هیچ چیز واقعا خراب نیست!!!

حتی ساعتی که از کار افتاده دو بار در روز زمان را درست نشان می دهد

 

 

وقتی کسی نیست که به اون فکر کنی به اسمان بیندیش

چون در اسمان کسی هست که به تو فکر می کند

 




موضوع مطلب :
1   2   >