سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
درباره وبلاگ




لوگو




آمار وبلاگ
بازدید امروز: 59
بازدید دیروز: 114
کل بازدیدها: 881451






 
پنج شنبه 94 اسفند 27 :: 3:9 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

 یعنی واقعا روزای آخره ؟




موضوع مطلب :
جمعه 94 بهمن 2 :: 1:25 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

خسته م از آدمایی که وقتی بات حرف میزنن درباره برنامه هاشون ... از برنامه هاشون نمیگن ... از آرزوهاشون میگن...

آرزوهایی که حتی یه قدمم واسه رسیدن بهش برنمیدارن ...

آرزوهایی که همیشه در حد یه آرزو باقی میمونه ...

 




موضوع مطلب :
شنبه 94 دی 26 :: 4:33 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

گفتی ننوشتم از تو ...

حالا می نویسم 

از کسی که نمیدونم بگم با من لج کرده یا با خودش ، یا با خداش!


یه موقعی توی همون سن و سال 18 19 سالگی که منو میدیدی، هدف زندگی کردنم، جنگیدن بود

اصن فکر میکردم الان تو این دنیام فقط واسه اینکه بجنگم و حقمو به هر قیمتی که شده از دنیا و آدماش بگیرم

فلسفه م این بود که واسه گرفتن چیزی که فکر میکنم حقمه، تا اخرین توان و اخرین لحظه باید جنگید و مقاومت کرد

 

ولی زندگی ... لحظه ها ... تجربه ها ... بهم نشون دادن که

برعکس جریان آب شنا کردن هر چند که زیبا و مقتدرانه ست،

ولی زیبایی و لذت لحظه های آروم و بی جنجال رو میگیره !

میجنگیم برای اینکه یک چیز قشنگ رو بدست بیاریم ... و هزار تا لحظه ی قشنگ رو در ازاش از دست میدیم


یاد گرفتم که باید مصمم باشم ... ولی نه به قیمت از دست دادن عمر...

یاد گرفتم .. که انتخاب های زندگی رو میشه هر چند سخت ، تغییر داد، 

ولی عمری که به پای جنگ و لجبازی و اصرار به بدست آوردن یه چیز یا فرد خاص بگذره رو ، نمیشه دوباره زنده کرد

اطرافتو ببین

چه چیز زندگی واقعا خیلی جدیه ؟

گاهی انقد حادثه پشت حادثه س ، خنده م میگیره ...

میگم ... ای بابا خدا ... ما رو خیلی دست بالا گرفتیا ... ما آدمیم فقط ...

فقط یه آدم معمولی ... این همه مشکل با هم از حد شعورمون خارجه جالب بود

به قول خودمون باید بگیم ... خدایا با ما زیر دیپلم حرف بزن ما هم بفهمیم الان چی داره میشه جالب بود جالب بود جالب بود


به قول شاعر ....

                      در دایره قسمت ، ما نقطه تسلیمیم !


هر کار کنیم، خوش بگذرونیم یا بد ، چه با دعوا و جنگ و چه با آرامش، اخرشم همه به یه جا میرسیم


یادمه یه روزایی بود ... هفت سال پیش

سر یه اتفاق ...فقط آخرین روزای عمرمو تصور میکردم ... خندیدن ، برام فقط تبدیل به یه خاطره شده بود ...

حس میکردم تو جنگ با زندگی ، ناعادلانه باختم

رو دست خورده بودم از زندگیم !

مثل یه ضربه بی هوا از پشت سر از یه دشمن فرضی...

همه ش گریه بود... ناخودآگاه گریه بود ...

نمیدونم چی شد که دیدم عوض شد تو اون روزا ... نمیدونم چی منو یه دفه دوباره امیدوار کرد ...

گفتم حتی اگه یه روز واسه دیدن و راه رفتن فرصت باشه ... همون یه روز و زندگی کنم


بعد اون حتی دیدن یه روز آفتابی قشنگ هم بهم انرژی میده

مشکل سر جاش هست ... ولی دید عوض شده

حالا فکر میکنم اگه میخواستم هفت سال با اون همه غم و اشک و غصه سر کنم،آیا اون روز آخر عمره تا الان نرسیده بود؟


الان دیگه شاید نشناسمت !

شاید ... به اندازه کافی نه

ولی ... میدونم ... تو میتونی ... خوشحالتر باشی ...

روی زندگی رو ... با جنگیدن نه ... با خوش زندگی کردن کم کن ....

ما هم همه مثل توییم ...



http://sarasaiee.parsiblog.com/Files/bbb61465d5d868df3a427403003af27b.jpg



نوشته ها رو هم چک کردم

تو اون تاریخها تقریبا هیچ خاطره ای نوشته نشده




موضوع مطلب :
سه شنبه 94 دی 22 :: 4:47 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

پارسال که دانشجو نبودم این موقعها دلم هوای امتحاناتو میکرد

الان دارم میگردم ببینم این دکمه غلط کردم کجاس؟؟؟؟

ترسیدمگیج شدم




موضوع مطلب :
شنبه 94 دی 19 :: 9:0 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

و یک سال دیگه هم گذشت ...




موضوع مطلب :
پنج شنبه 94 آذر 26 :: 4:56 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

 

http://sarasaiee.parsiblog.com/Files/f3e9682869c64d67ff8157facb892b87.png

 

مجلس هفتم مثل این میمونه که انگار اومدیم پرونده مادربزرگ رو برای همیشه ببندیم و بریم!

.......




موضوع مطلب :
پنج شنبه 94 آذر 26 :: 4:43 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

 از  3 آذر ......


سال 94، به ما روی خوش نشون نداد

از اتفاقات عید

از مرگ دایی

از آتیش سوزی

از انتخاب رشته

...

و حالا

3 آذر 94

می دونستیم رفتنیه

میدونستیم شاید هر دیدار، آخرین دیداره 

و هر دور همی و سر زدن بهش، شاید آخرین مهمونیش

میدونستیم چند سال با مریضی سر و کله زدن چیز کمی نیس

میدونستیم شاید مرگ بهتر از این وضعیته، راحت تر و کم عذاب تر ...

ولی می گفتیم نگیرش، از ما نگیرش ... هر چی که هست ... هنوز مادربزرگه ... هر چی که هست ، هنوز به عشق اونه که میریم خونه ش

هر چی که هست ، حضورش لذت بخشه ...

ولی بالاخره وقتش شد ... وقت رفتن و ... مادربزرگ هم ... رفتنی شد ...

برای همیشه رفت و به تاریخ پیوست

دیگه نه مادربزرگی دارم ... نه پدر بزرگی ...

خیلی ازش خاطره ندارم

ولی این اواخر که بعضی چیزا رو به یاد نمی آورد بارها شد که رفتم پیشش و ازم پرسید : تی آقا نومو؟؟ (یعنی شوهرت نیومد؟؟)

منم میگفتم مامان بزرگ آخه شوهرم کجا بود ... من هنوز مجردم ... بعد اون دوباره نگام میکرد انگار که تازه منو شناخته باشه و دوباره بوسم میکرد...

خداییش خیلی اهل دل بود... عاشق شلوغی و حرف و خنده ...


نمی دونم چه بلایی سر خونه مامان بزرگ میاد .... ولی کاش بازم باشه ... هر چند که صفای این خونه ها به وقتیه که مادربزرگ و پدربزرگ توشون باشن

ولی باز خونه ی خاطراته ... یادمه آخرین بار کجای حیاط واستادم و بابابزرگم رو بوسیدم ... وقتی 13 سالم بود ... یادمه دستشو گذاشت پشتم... یادمه بلوزش سفید بود ... یادمه که اومد سر خیابون تا ماشین گرفتیم و یادمه که دست تکون داد... 

ولی مامان بزرگ پای اومدن نداشت ... همونجا مینشست و خداحافظی میکرد...

آخرین شبی که دیدمش، شام پیشش موندیم...

بعد همونجا نشست و واسه آخرین بار، خداجافظی کرد ...


سر صبح بود که خبر دادن ... 3-9-94

روحش شاد


روز بعد خاکش کردن

و روز بعدش ...

نمی نویسم چی شد ...ولی سخت تر شد ... یه چیزی دردناکتر از مرگ مادربزرگ...یه چیزی که به شکل خیلی بدی همه رو غافلگیر کرد

حتی یادآوری اون ساعتها و اون دو سه روز سخته برام

انگار یک دفعه یه عالم حادثه جمع شده بود ...

یه عالم فشار و ناراحتی

و یه از دست دادن ...


چند روزی طول کشید تا همه برگشتن به حالت عادی

بالاخره ... حادثه ... خوشایند یا ناخوشایند ... ما رو تو لحظه هایی از زندگیمون غافلگیر میکنه

سخت بود ... سخت بود ... ولی گذشت


امسال نفهمیدم تولدم چی شد ...

ولی انگار ... 26 سالگی زندگی منم تموم شد!

...

هفته پیش آبله مرغون گرفتم

الان یه قیافه خنده داری پیدا کردم که بیا و ببین

تو این هاگیر واگیر درس و ارائه و سمینار و امتحان ... همینو کم داشتیم واقعا

خدایا،  باقی روزها رو به خوشی بگذرون برامون

آمین


 

http://sarasaiee.parsiblog.com/Files/aae47da8cda49131a0289a7b62e619f0.jpg

چه درد آلود و وحشتناک

 

 

چه بود این تیر بیرحم از کجا آمد

که غمگین باغ بی آواز ما را باز

 

درین محرومی و عریانی پاییز

بدینسان ناگهان یکباره خالی کرد

 

 

چه وحشتناک

 

نمی آید مرا باور

و من با این شبیخونهای بیشرمانه و شومی که دارد مرگ

بدم می آید از این زندگی دیگر


ندانستم، نمی دانم چه حالی بود

پس از یک عمر قهر و اختیار کف

نشستم عاجز و بی اختیار، آنگاه

به ایمانی شگفت آور

بسی پیغامها، سوگندها دادم

خدا را با شکسته تر دل و با خسته تر خاطر

نهادم دستهای خویش چون زنهاریان بر سر


که زنهار، ای خدا، ای داور، ای دادار

مبادا راست باشد این خبر، زنهار

تو آخر وحشت و اندوه را نشناختی هرگز

و نفشرده ست هرگز پنجه ی بغضی گلویت را

 

نمی دانی چه چنگی در جگر می افکند این درد

ترا هم با تو سوگند، آی!

مکن، مپسند این، مگذار

خداوندا،خداوندا، پس از هرگز

همین یک آرزو، یک خواست

همین یکبار

ببین،غمگین دلم با وحشت و با درد می گرید

خداوندا، به حق هر چه مردانند

ببین، یک مرد می گرید

 

چه بی رحمند صیادان مرگ، ای داد

و فریادا،چه بیهوده ست این فریاد

چه بیرحمند صیادان

نهان شد رفت

ازین نفرین شده مسکین خراب آباد

دریغا آن «زن مردانه تر از هرچه مردانند»

آن آزاده،آن آزاد

تسلی می دهم خود را

ولی دردا،دریغا، او چرا خاموش؟

چرا در خاک؟

 

 

http://sarasaiee.parsiblog.com/Files/a05c76c2f6ab8a4fe66e618adadee6f4.jpg

مادربزرگ عاشق رنگ بنفش بود ...

به احترام اون

این پست

و این گلها

همه بنفشن




موضوع مطلب :
سه شنبه 94 آذر 17 :: 1:38 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

مثلا تولدم بودااااا...

تبریکی

حرفی

صحبتی

هیچی یعنی ؟؟؟؟




موضوع مطلب :
پنج شنبه 94 مهر 9 :: 2:43 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

مثلا افغانیا .... افغان در افغانستان ... الان کارگر اونجا زیاده بیکاره
پس بعضیا تصمیم میگیرن جوونا رو صادر کنن به ایران
(اینجا) ببین ... (این ناحیه) فرض کنین افغانستانه
پس این افغانها صادر میشن به طرف ایران
خب اینجا که صادر میشن ... قبل از اینکه بخوان بیان ایران اینجا باید از مرز رد شن
این ناحیه مرز دو کشوره
در مرز بین دو کشور چی هست؟ نگهبان !
اصلا!اصلا!اصلا!
 خب این افغانها میرسن اینجا به نگهبانا ... یه سری گیر میفتن اخراج میشن و دوباره فرستاده میشن سمت افغانستان.... بقیه موفق میشن میرسن به ایران ؟ چرا اصن میان ایران؟ خب بیکارن دیگه ... میان اینجا کار میکنن پول (جمع میکنن) ... بعد پولای اضافیشونو دوباره میفرستن افغانستان... و خلاصه (تقویت میشن) ...رولز رویز میخرن (البته الان پراید بیشتره).... قاط زدم
پس اینا به هدفی میرن اونجا ... میرن که (تقویت بشن)...
تو ترازیستورم دقیقا همین اتفاق میفته
اینا میرن اونور تا ما بتونیم ولتاژ تهیه کنیم چون حرکت این حفره ها تولید جریان می کنه ... جریان که تولید بشه ما می تونیم ولتاژ بدست بیاریم.... پس هم جریان تقویت میشه هم ولتاژ !

پاییز 89
کلاس الکترونیک 1
خلاصه ای از صحبت های استاد عزیز یوسفی در توضیح نحوه تشکیل ترانزیستور pnp
یعنی میشه این توضیحو شنید بعد نحوه تشکیل ترانزیستور و فراموش کرد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خدایی تا آخر عمر یاد آدم میمونه
یادش بخیر ! یعنی 5 سال گذشت؟




موضوع مطلب : ترانزیستور, افغانستان, صادرات, استاد یوسفی
سه شنبه 94 شهریور 31 :: 12:49 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

سه هفته پر استرس

سه هفته رنج و عذاب و گریه و به غلط افتادن


از یه آرزوی دیرینه گذشتم

از یه آرزویی که حتی واسه رسیدن بهش گریه و لحظه شماری میکردم


ولی ... یه دفه به خودم اومدم و دیدم چیزی که پیش اومده کلی با اصل چیزی که میخواستم فرق داره


دیدین چی شد؟

از یه آرزو گذشتم...

آرزو داشتم که بشه ... که بسازم خودمو ... که روی پای خودم واستم و تنها یه مدت برم جلو


حالا

بعد از سه هفته خود درگیری

بعد از سه هفته خوابیدن و بیدار شدن با گریه و آرزوی مردن کردن

تو سه روز

انگار به اندازه چندین ساله  ساخته شدم

انگار یه دفعه

دوباره و از اول ... دور و بریامو از نو شناختم


چه دیر میفهمیم بعضی چیزا رو

چه دیر میفهمیم آدما رو


گاهی محبت نزدیکا ... محبت خونواده ... انقدر تکراری میشه که قابل دیدن نیست

انگار شده جزء وظایفشون!


چه مقایسه هایی کردم

چه قضاوت هایی کردم!

و چه باورهایی کردم


وقتی یکی بهم گفت که حواسش هست ... من باور کردم

وقتی گفت ... نگاه کردم ... خوبه انتخابا ... منم باور کردم ...

چه مضحکه که وقتی کسایی رو که انقدر باور میکنی که با یه جمله شون قانع میشی ...

انقدر تو رو بی اهمیت حساب میکنن که حتی از یه نگاه و یکم توجه دریغ میکنن

چون حوصله شون و وقتشون انقد نمیکشه که واسه کسی بذارنش

                                                   که ادعاشونم میشه که بهش اهمیت میدن !


چند سال پیش

دوستی داشتم

که دیگه نیست

06

یادمه وقتی بهش میگفتم میخوام فلان کار رو انجام بدم

تا نمیرفت تمام جزئیاتش رو .. تمام خوبیهاش ... تمام بدیهاش رو در نمی آورد بیخیال نمشد

ساعتها باهام درباره کارام و هدفام حرف میزد و از هزار تا جنبه و جهت بررسیش میکرد و نظرشو میگفت

تو تمام جمله هاش ... سعی میکرد هولم بده سمت جلو

و اگه یه جای کارم می لنگید

با حوصله می نشست

اشکالشو پیدا میکرد و بهم میگفت

من رو از خودمم بهتر می شناخت

خیلی وقتها ازش نمیخواستم .. ولی واسه اون کلمه ی «دوست» واقعا «دوست» بود



دوست مشمار آن که در نعمت زند

لاف یاری و برادر خواندگی

دوست آن دانم که گیرد دست دوست

در پریشان حالی و درماندگی


معنی دوستیهای آدما با هم فرق میکنه


زندگیه دیگه

باید میرفتم

باید میرفتم تا میفهمیدم زندگی و انتخاب ... با کسی شوخی نداره!


و خوب فهمیدم

کسایی هستن مثل فرشته

کسایی هستن که نشد رو شد میکنن


کسایی که

پا شدن

دستمو گرفتن

و پا به پام دوییدن

نه !

من پا به پای اونا دوایدم

 

 این چند روز

این چند نفر

این خونواده

از وقتشون ... از انرژی شون ... از اعتبارشون

گذاشتن واسم که حال خراب منو درست کنن

که گریه های شب و روزم تموم بشه

بهم فهموندن

خونواده یعنی ... چیزی که هیچ جایگزینی نداره

باورم نمیشد انقد دوسم داشته باشن که انقد واسه تغییر اوضاعم تلاش کنن

باورم نمیشد همه دارن سعی میکنن کمکم کنن

اونم اینطوزی !

خوبیشون ... انقد زیاد ... باورم نمیشد


یه دفعه به خودم اومدم دیدم اونا چند قدم ازم جلوترن

دارن تلاش میکنن که بشه و ... من دوباره بشم مهسای سابق

یه دفعه دیدم توی سه روز ... همه آدمای خونه دست به دست هم دادن تا یه اشتباه مسخره ی منو حل کنن

حتی سرزنشم نکردن



از آرزوهام گذشتم

ولی

قدر دور و بریام و دونستم

نه ... دور و بریا نه

خونواده مو


وگرنه ...

بقیه

حتی به خودشون زحمت یه نگاه کردنم ندادن !

گفتن خوبه و ... والسلام ... وقت تلف کردن چرا؟


مسئله بی معرفتی خیلیها نیست

مسئله

مسئله ی توقعه !

 

این نیز بگذرد...

 

 

گر بود عمر به میخانه رسم بار دگر

بجز از خدمت رندان نکنم کار دگر

خرم آن روز که با دیده گریان بروم

تا زنم آب در میکده یک بار دگر

معرفت نیست در این قوم خدا را سببی

تا برم گوهر خود را به خریدار دگر

یار اگر رفت و حق صحبت دیرین نشناخت

حاش لله که روم من ز پی یار دگر

گر مساعد شودم دایره چرخ کبود

هم به دست آورمش باز به پرگار دگر

عافیت می‌طلبد خاطرم ار بگذارند

غمزه شوخش و آن طره? طرار دگر

راز سربسته ما بین که به دستان گفتند

هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر

هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت

کندم قصد دل ریش به آزار دگر

بازگویم نه در این واقعه حافظ تنهاست

غرقه گشتند در این بادیه بسیار دگر




موضوع مطلب :
1   2   3   4   >