سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
درباره وبلاگ




لوگو




آمار وبلاگ
بازدید امروز: 23
بازدید دیروز: 38
کل بازدیدها: 879673






 
دوشنبه 96 بهمن 30 :: 2:1 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال


امروز خیلی نا امید کننده بود

خسته شدم دوباره

بار یک سال زحمت رو دوشم سنگینی کرد

بار یک سال زحمت ...

انگار از یک جایی به بعد، اوضاع از دستم در رفت

یکهو قاطی هیجاناتی شدم که منو 6 ماه از هدفهام دور کرد!

و کارهای مهمی رو که براشون برنامه ریزی کرده بودم رو به تعویق انداخت .

چیزی که در ازاش بدست آوردم، 6 ماه تجربه بود

ولی زمان، برگشت ناپذیره

تجربه آشنایی با آدمهای جدید و تجربه کردن شکل زندگی از یک جنبه دیگه

با منطق دو دو تا چهار تا، شاید تجربه ای بود که باید روزی بهش میرسیدم

ناراحت تجربه ها نیستم

ناراحت خستگی ای هستم که تو تنم نشست

و تمام ذهنم رو به خودش مشغول کرد

اهل دروغ گفتن تو این زمینه ها به اطرافیانم نیستم

کم کم همه دارن بهم هشدار میدن که داری راه رو اشتباه میری

.

این بار بر خلاف تمام وقتهای دیگه عمرم

خواستم صبورانه تصمیم بگیرم 

هنوز واستادم تا قدمی ببینم

و روزنه ی امیدی شاید پیدا بشه

شاید برای هدف ها و زمان از دست رفته م، پایان خوشی بعد این مدل وقت گذرانی ها باشه که هنوز نمی بینمش

.

امیدم رو از دست دادم

صرفا به خاطر جملات قشنگ و تاثیرگذار، نمیشه امیدوار بود

حداقل من از اون دسته آدمهاش نیستم

تو ذهنم و برای آینده، مدل زندگی دیگه ای رو متصور بودم

.

شاید 99% آدمهای اطرافم، روزی به این حس رسیدن

و روزی ناامید شدن از تلاشها و دست برداشتن

پس نمیشه گفت فلانی چرا دزدی کرد؟

فلانی چرا نارو زد؟ فلانی چرا یک شبه خواست ره صد ساله بره

اونها هم یک روزی، بعد از ندیده شدن های مکرر

خسته و ناامید، برای یک دنیای قشنگ تر، قدم بزرگ و شاید عجیبی برداشتن!

.

پس قضاوت نکنیم.

نگیم کی چطور چه وقت و چه خائن و نامرد !

اینجور مواقع، باید دنبال چراها گشت . 

.

باید به رویاهام بیشتر بها بدم

بیشتر از رویاهای دیگران !!!

شاید اینطوری، حال این روزهام بهتر شه .

.


http://sarasaiee.parsiblog.com/Files/cc5ef70cd5db94053748a4d60e6d2516.jpg





موضوع مطلب :
سه شنبه 96 دی 19 :: 3:12 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

کاش یکی پیدا میشد و بهم میگفت دلیل این همه فکرهای عجیب و غریب و ناجور چیه

میشینم فکر میکنم و خیال میبافم از چیزهایی که احتمال اتفاق افتادنشون نزدیک به صفره


بعد عصبانی میشم

غصه میخورم

تپش قلبم زیاد میشه

یهو دنیا جلوی چشمم خراب میشه و حس میکنم همه چیزو دارم از دست میدم


دلم تنگ شده

هر چند که عجیبه بعد این همه مدت

ولی دلم واسه یه چیز هیچ و پوچ تنگ شده

چقدر غریبه شدم با اون حس و حال


یادمه میرفتم مینشستم بالای سر یه قبری که هیچ نسبتی با من نداشت

و ساعتها، واسه یه چیز دست نیافتنی گریه میکردم

6 ساله که اونجا نرفتم

6 ساله که همه چیز و بوسیدم گذاشتم کنار


اه چرا یادش افتادم

شاید بخاطر دوستمه که حس و حال این روزهاش خیلی شبیه حس و حال اون روزهای منه


یادمه اولین بار کی بود

یادمه از کلاس معارف تعطیل شده بودم

یادمه ... دوشنبه بود !

رنگ ماشین های اون روز رو یادمه 

رنگ مانتویی که پوشیده بودم رو یادمه

یه مانتوی آبی پوشیده بودم...

یادمه کجا خندیدم

یادمه کجا تحسین کردم

یادمه کجا غبطه خوردم...

یادمه اون روز تنها بودم...


یادمه که چی شد که ادامه پیدا کرد... 

هر چقدر سعی کردم همه چی رو فراموش کنم

ولی میبینم لحظه لحظه ش یادمه


دلم برای خودم تنگ شده

برای اون حس و حال جدید و عجیب و غریبی که اون روزها داشتم

برای گل روز مادر

برای شعر خوندن و آهنگ سیمین بری که بعد اون هیچوقت دیگه گوش ندادم

برای اون کیف قهوه ایم ......

دلم تنگ شده.


6 سال گذشته ولی جرئت ندارم دفتر خاطرات اون روزهام و باز کنم و بخونمشون

یادمه اون روزها بچه ها چیکار کردن

یادمه یهو دور و برم خالی شد بخاطر بهانه های مزخرف دوستای به ظاهر نزدیک !


یادمه اولین بار کجا اتفاق افتاد ...!!!

تو بیمارستان لاهیجان

غرق گریه ...

با دیدن یک صورت خیس ... !


یادمه آخرین بار کجا اتفاق افتاد...

یادمه با اینکه حالم خیلی خراب بود، شماره رو برداشتم و از ترس لو رفتنش میخندیدم و میدوییدم

لهجه ی شهر ...!


یادمه اون روز با اون حس و حال 6 نمره تقلب کردم

ناهار بعدش یادمه

تلاش بعدش یادمه

تاکسی یادمه

مسافرای تاکسی یادمن...

.

.

.

حرفی که به خدا زدم تو اون لحظه یادمه...

آهنگی که اون غروب گوش میکردم یادمه


و لحظه ای که تموم شد ....یادمه !


متاسفانه همه چیز با جزییات یادمه

«به یاری الله» که اون شب شنیدم یادمه !

یادمه که اون شب تکنیک پالس خوندم

تعجب ستاره از حال خوبم ، یادمه!


شاید هیچوفت فکر نمیکردم که سالها بعد، واسه روزی که اونقدر راحت گذشت

اینطور سخت و طولانی اشک بریزم


وای خدا چرا انقدر با جزییات یادمه 

چرا اون گنگی از سرم نمیپره

انقدر نسیم گفت که خوابشو میبینه، من یاد خوابهای اون دوران خودم افتادم

خوابهایی که از وحشت یه کابوس نزدیک یک سال ادامه داشت


من حالم اصلا خوب نیست

بین این همه کار و وسط این همه کاغذ درس و شرکت

یهو میزنم زیر گریه و تمام زندگیم میاد جلوی چشمم


کجای زندگیم راه و کج رفتم؟

به جرم کدوم گناه، اینطور سخت مجازات میشم؟


آخرین روز، 19 دی بود!

امروز هم ...!


http://s8.picofile.com/file/8316266042/1.png

http://s9.picofile.com/file/8316265742/3.pnghttp://s8.picofile.com/file/8316265818/4.png




موضوع مطلب :
چهارشنبه 96 دی 13 :: 3:0 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

این روزها

اوضاع سیاسی داخلی پیچیده ست

خدا ختم به خیر کنه ...

به امید روزهای بهتر !

 

cr66_444.png

 


 




موضوع مطلب :
چهارشنبه 96 دی 6 :: 6:0 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

شاید نشه یه توضیح منطقی براش گفت

یکم عجیبه شاید

که بعد سالها بعد از خوندن یه شعر و حفظ کردنش

وقتی صبح از خواب بیدار میشی ناخوداگاه اونو با خودت زمزمه کنی


(وقتی از قتل قناری گفتی

دل پر ریخته ام وحشت کرد

وقتی آواز درختان تبر خورده ی باغ

در فضا می پیچید

از تو می پرسیدم

به کجا باید رفت؟

غمم از وحشت پوسیدن نیست

غم من غربت تنهایی هاست

.

.

.

من که روزی آوازم بی تشویش

می توانست جهانی را آتش بزند

در غم گیسوی تو

گم شد از وحشت خویش...)


توضیحی به ذهنم نمیاد

شاید دیشب که خواب بودم، خواب حمید مصدق رو دیدم جالب بود


کلا به قدرت خواب ولی ایمان دارم

یادمه یه بار خواب یکی از همکلاسیهای راهنماییمو دیدم

یه دختری که هیچگونه صنمی باهاش نداشتم و فقط همکلاسی بود

و کمی هم خلاف

و البته خوش صدا !


یادمه تو حیاط مدرسه مینشستیم

برامون آهنگ گوگوش میخوند

توی یه دیوار سنگی .... دو تا پنجره اسیرن ...

و واقعنم قشنگ میخوند

و یادمه یکی از بچه ها با خوندن اون میزد زیر گریه

بگذریم.


یادمه بعد 7    8 سال، یه شب خوابشو دیدم

اینش عجیب نبود

عجیب اینجاش بود که بعدظهر بعدش از خونه رفتم بیرون و اون دوستمو دیدم تو خیابون

بعد 7  8 سال!



خواب رویای فراموشی هاست !

خواب را دریابم ،

که در آن دولت ِ خاموشی هاست

با تو در خواب مرا

لذت ِ ناب ِ همآغوشی هاست...


من شکوفایی گل های امیدم را در رویاها می بینم،

و ندایی که به من می گوید :

«گر چه شب تاریک است

دل قوی دارسحر نزدیک است»


«حمید مصدق»



 

7npg_screenshot_2018-01-03-02-54-10-1.png




موضوع مطلب :
چهارشنبه 96 دی 6 :: 2:51 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

خدا میدونه اون شب چقدر ناراحت شدم  

خدا میدونه از وحشت اینکه یه روزی این بلا سر خودم بیاد، چقدر خواستم که بخشیده بشم 

خدا میدونه که اون شب چقدر به خودم لعنت فرستادم  

 

مگه من نشونه ندیده بودم؟ 

چرا چشمم رو بستم و بدون فکر ادامه دادم؟ 

چرا با وجود سوء ظن ها و تردیدی که داشتم  

جایی که نباید رفتم ؟  

حرفی که نباید گفته میشد رو به زبون آوردم ؟

چرا گفتم؟

چرا خندیدم ...

چرا لذت بردم ؟؟؟

 

اون روز، روز عجیبی بود

انقدر عجیب بود که وقتی به فروغ گفتم، وسط خیابون واستاد و مات و مبهوت من رو نگاه کرد !

انقدر عجیب بود که وقتی به مرجانه گفتم، انقدر اعصابش خورد شد که سردرد گرفت!

 

اون روز قرار بود اتفاقای خوبی برام بیفته

اما بجای همه ی حس های خوبی که اون روز حق من بود

حس کردم گاهی چه زیرکانه بازی میخورم!

و چه بازی حساب شده ای!

 

حاضرم به عزیزترین هام قسم بخورم که همه چیز کاملا حساب شده و عمدی بود.

هیچ سوتفاهم و جریان ناخوداگاهی پشت این پنهان کاریها نبود.

شاید بگن قضاوته

شاید بگن بخاطر سهل انگاری خودم، دنبال مقصر میگردم

ولی من ایمان دارم که همه چیز از روی غرض بود

اینکه چه غرضی بود و چرا بود رو خدا میدونه

کاش دلیل خیلی خوبی پشت همه ی این پنهان کاریها باشه !!

 

دلیل فاصله گرفتنم این بود

و دلیل خیلی (نه) گفتن های بعد از اون اتفاق !

ولی نمیدونم چرا اون طرف قضیه،

فقط به یک شب ناراحتی در موردش اکتفا کرد و بعدش انگار نه انگار!

نمیدونم چرا درگیر خوشی هایی شد که بهتر بود که هیچوقت اتفاق نمیفتادن.

 

شاید دیگه اون طرف قضیه به من ربطی نداره .

میدونم اشتباهه

میدونم غلطه

ولی فکر نمیکنم راه درست رو از من بپذیره!

من شاید، کوچیکتر از این حرفهام!

 




موضوع مطلب :
پنج شنبه 96 آذر 16 :: 11:0 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال


yn1n_girl-friends-jumping-on-the-beach.jpg


چه سال پر فراز و نشیبی بود سالی که گذشت...

از 5 آذر 95 تا 5 آذر 96

سال پر از دلواپسی های شدن و نشدن!

سال پر از مسافرت

سالی پر از خوشی های یواشکی...

و سالی پر از دوستی 3 نفره ای که لحظه لحظه پر رنگ تر شد

و جاشو به داد به یک ارتباط خاص


هیچوقت، هیچ کسی رو، با جمع 2 نفرمون جمع نبستم

ولی امسال

خیلی چیزها عوض شدن

امسال اگر میگم (ما)

منظورم جمع 3 نفرمونه

من-تو-فروغ

3 تا دوست که قشنگ ترین لحظه های 3 تایی رو ساختیم برای هم

و با وجود دلخوری ها و سوتفاهم ها

لذت بهترین مسافرت و صمیمانه ترین دورهمی ها رو تجربه کردیم


بهترین روز سال پیش یادت میاد چه روزی بود ؟

روزی که 3 شب زنگ زدی گفتی حل شد!!!

و من 3 شب زنگ زدم فروغ و از خواب بیدار کردم و گفتم

فروووووووووووووووووغ، باورت نمیشه

ولی حل شد.... همه چی درست شد ...

و من از خوشحالی میپریدم هوا

و همه از خوشحالی، یواشکی جیغ میزدیم


قشنگ ترین روز شاید

روزی بود توی ثبت احوال

روز درگیری های پاسپورت من و استرس و ترس از نشدن و نرفتن...

وقتی که با هم دعا میکردیم

و با هم حرص میخوردیم

و وقتی که حل شد و با هم یه نفس راحت کشیدیم


قشنگ ترین روز، اون روزی بود که رفتیم رستوران کاج

و درگیر یه تصمیم گیری مهم

به جای یک نفر

هر 3 تا نگران بودیم


قشنگ ترین روز،

روزی بود که من درگیر جریانات خودم بودم !

و شما دو نفر

کمکم میکردین که جمله های تاثیرگذار تری بسازم


قشنگ ترین روز شاید

همه ی روزها و شبهای مسافرت بود

یا شاید

همه روزهایی بود که کنار هم و درگیر مشکلات همدیگه

به هم دلداری میدادیم و کمک میکردیم


بهترین روزهای سال پیش

انقدر تعدادشون زیاد بود که نمیشه شمرد

نمیشه گفت کدوم لحظه، کجا، بهترین حس مشترک دوستی بهم دست داد


خوشحالم که دوستمی

خوشحالم که اشتراک روز تولدمون، هر سال ما رو به وجد میاره

و با هیجان برای همه تعریف میکنیم

که ما «دو تا» یک روز به دنیا اومدیم

یک روز، یک ماه، یک سال

خوشحالم که تو ناراحتی های سال پیش

شما کنارم بودین

و خوشحالم که تو این روزهای سخت تصمیم گیری

کنارم هستین


برای تولدم

یه آرزوی ساده میکنم

آرزو میکنم که سال بعد 

و سالهای بعد تر

مثل امروز دوست بمونیم

مثل امروز و باز هم بهتر از این روزهای خوب


دوستیمون پایدار


@مهسا

@مرجانه

@فروغ






موضوع مطلب :
شنبه 96 آذر 11 :: 3:0 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

مجال


بی رحمانه اندک بود و


                          واقعه


                                  سخت نامنتظر.



چطور میشه درباره چیزهای شوکه کننده چیزی نوشت و یا نظری داد


چه شب خاصی بود ...

شبی که مشابهش رو نداشتم تو خاطراتم

و اینطور جدی باهام برخورد نشده بود

غم انگیزه که آدم تو لحظه هایی مشابه این،

بجای اینکه ته دلش احساسی شیرین و مبهم دست بده و درگیر تصمیم گیری بشه

تصمیم و جواب قطعی شو بدونه و بخاطر دونستنشون حسرت بخوره !


تازگیها

تقریبا هر ماه یک روز

خودم نیستم

روزها و شبهایی با فاصله ی زیاد اتفاق میفتن که ترجیح میدم در قالب یک آدم دیگه

بدون فکر، بدون هدف و بدون هیچ انگیزه احساسی

چند ساعتی به شکل متفاوتی زندگی کنم و حرف بزنم

و حساسیت هام رو پنهان میکنم

و چیزهای مهمم رو پنهان میکنم

و خونواده م رو پنهان میکنم


چه پیشنهاد غافلگیرانه ای تو این اوضاع!

دقیقا زمانی که خودت نیستی!

و تظاهر میکنی مثل آدمهای خیلی خیلی سطحی، به چیزای خیلیی خیلی سطحی فکر میکنی

و مهم ها میشن مدل ماشین و تالار و خواهرشوهر فلانی و خونه چند متری فلانی و این قبیل چیزها...


گاهی فکر میکنم

کاش واقعیت وجودیم جور دیگه ای بود

و میتونست خیلی راحت و بی دغدغه،

به این قبیل پیشنهادات جواب مثبت بده!

شاید با روی خوش نشون دادن به این مدل فرصت ها

زندگی رنگ قشنگ تری رو نشون میداد. 


برعکس خیلی ها

شنیدنش بیشتر از اینکه متعجب و غافلگیرم کنه

ناراحتم کرد

و حس کردم کسی رو به بازی گرفتم...

کسی که انقدر شوخی بود برامون که حتی شنیدن پیشنهاد جدیش هم ما رو به خنده آورد


خوشحال نیستم

برعکس خیلی ها که تو این مدل بزنگاه های سرنوشت ساز زندگیشون

غرق احساس خوشی و عشق میشن و شروع به رویاپردازی میکنن

و زندگی رو هر لحظه ناب تر و قشنگ تر از لحظه قبل میبینن

و فکر میکنن که بالاخره سایه ی خوشبختی رفته سراغشون و باید

بنا بر مصلحت ها و قوانین و آداب و رسوم و کمی علاقه ی مبهم

با جواب مثبت دل همه رو شاد کنن...!

بر عکس همه ی اینها

خوشحال نیستم!


حس میکنم کمی دیر بود برای این قببل آزمون خطاهای زندگی با من!

حس میکنم سرنوشتم باید جای دیگه ای رقم میخورد

و شاید سالها پیش!

زمانی که غرق جوونی و آرزوهای عجیب و غریب

به تمام خواستنها

با اطمینان و اعتماد به نفس

جواب منفی میدادم

تا موانع خوشبختی رو از سر راهم بردارم

و ثابت کنم که خوشبختی ، در با یکی بودن خلاصه نمیشه !

شاید همه ما

جای اشتباهی دنبال خوشبختی میگردیم


شاید مضحک به نظر بیاد اما

همچنان فکر میکنم که بیشتر اوقات

این فرصت ها، غیر از تبدیل شدن به شکست ناپذیرترین مانعی که میتونه وجود داشته باشه

کار دیگه ای نمیکنن

غیر از اینه که آدم رو از راحت و بی طرف نگاه کردن به زندگی منع میکنن؟

و آدم رو درگیر یک سری روابط روزمره و تکراری میکنن که قوانین خاص خودش رو داره

و کلمات و رفتارهای خاص خودش رو داره

و باید بر طبق اونها پیش بری و ثابت کنی وقتش بود!


نه وقتش نیست

هنوز کارهای نکرده زیاد دارم

هنوز تجربه هایی هست که دنبالشون هستم

هنوز دلم دلتنگ دوره های بچگی و جوونیم میشه

نمیخوام مثل خیلی ها 

بعد از درگیر شدن

تظاهر کنم که رفتار و روابطم فرقی با گذشته نداره 

و مثل خیلی ها

گند بزنم به تمام چیزهایی که باید پاک بمونه !


باید عزم جزم کرد برای این قبیل جواب مثبت ها

باید انقد مطمیئن بود

که هیچ نگاه نافذی

و هیچ قدرت کلامی

شکی در دلت به وجود نیاره

باید انقدر مطمین بود

که جایی حس نکنی که سرنوشت با شخص دیگه ای

شاید قشنگ تر رقم میخورد !


راه زیادی دارم...




موضوع مطلب :
شنبه 96 آذر 11 :: 1:0 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

 


 

قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
 خوش خبر باشی ، اما ،‌اما
گرد بام و در من
 بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
 نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
 برو آنجا که تو را منتظرند
 قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
 دست بردار ازین در وطن خویش غریب
 قاصد تجربه های همه تلخ
 با دلم می گوید
 که دروغی تو ، دروغ
 که فریبی تو. ، فریب
 قاصدک ! هان ، ولی ... آخر ... ای وای
 راستی آیا رفتی با باد ؟
با توام ، آی! کجا رفتی ؟ آی
راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟
 در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟
 قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
 در دلم می گریند

 

مهدی اخوان ثالث







موضوع مطلب :
پنج شنبه 96 آذر 2 :: 10:27 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال


سلام 

این اولین نوشته منه و مطمئنا بخوبی نوشته های دیگه وبلاگ نیست.

کلا نوشتن برام سخته،

تو حرف زدن و سخنرانی راحتم اما وقتی می خوام چیزی بنویسم دیگه نگو ...

تو این مطلب بیشتر دوست داشتم باهام آشنا بشین

خیلی وقتا بهم می گن، تو چرا تفریح نمی کنی، برو بچرخ، بس نیست این همه کار، تو اصلا خوشحال هم میشی؟

 بعضی مواقع خیلی خشنی و الان تا جوونی عشق و حال نکنی فردا که پیر شدی پولم داشته باشی فایده نداره!!

اونا نمی دونن که یه زمانی به من می گفتن فانر اعظم

اردوی 60 نفره دانشگاه رو راه انداختم دختر پسر اون موقع که اردو رفتن مد نبود!

تو فامیل اگه من نبودم جمع نمی شدن دور هم

با پارس 210 تا سرعت می رفتم، اون زمان که لایه کشیدن مد نبود و ...

بذارین از اینجا شروع کنم که  ...

یکی بود یکی نبود غیر خدا هیچکی نبود

نه چرا بود انقدرها هم دور نیست،

چند سال پیش دوره سربازی:

واقعا دوره جالبیه، هر کس نرفته چه پسر چه دختر ضرر کرده. البته 2 سالش زیاده و مدیریت شده نیست،

خوب فعلا راه داریم تا بهبود پیدا کنه.

دیگه نه پدری هست حمایتت کنه نه مادری که نازتو بکشه نه دوستی که باهاش حال کنی.

خودتی و خودت. نه آشنایی و نه فامیلی خودت باید گلیمتو از آب بکشی

2 ماه اول که مجبوری هر کاری بکنی، منظم باشی و ...

خلاصه چون کارای کامپیوتری بلد بودم، با یه گروهبانی رفتم قسمت آموزش براشون کارای کامپیوتری می کردم.

این همون شد که کل 2سال رو همونجا موندم.

تو همون مدت روزایی که نگهبانی داشتم کتاب می خوندم،

فکر می کردم تا فهمیدم زندگی بیشتر از این چیزی هست که الان دارم ازش استفاده می کنم.

خلاصه انقدر واسه واحد آموزش کارهای جالب انجام داده بودم، که ماه های آخر سر کار انجام دادن مذاکره می کردم سر مرخصی.

ولی خداییش فرمانده ام خوب بود. حتی مرخصی میگرفتم و میرفتم سرکار

خلاصه اینکه بعد از سربازی بخاطر یه تصمیم اشتباه شرکتم رو گذاشتم کنار

2 سال جاهای مختلف کار کردم. ولی در نهایت متوجه شدم رسالت من چیزه دیگه ای هست.

که این شد الان دارم تو شرکت دوست داشتنیم کار می کنم.

من همیشه به تیم و دوستام بیشتر از خودم اهمیت میدم، حواسم بهشون هست که مشکل نداشته باشن

حالشون خوب باشه، تولدشون یادم باشه، دوست دارم پیشرفت کنن تو کارشون و زندگیشون و ...

آره می دونم یه خورده عجیبم و بعضی مواقع دوست دارم دیگران هم اینکارو انجام بدن

و وقتی اتفاق نمی افته، این باعث میشه بعضی مواقع بهم فشار بیاد و اگه نتونم درست مدیریتش کنم، از درون خالی میشم.

مثل چند وقت پیش...

وقتی دیگران متوجه خود وجودیم نمیشن و ظاهرمو می بینن ناراحت می شم.

وقتی بهشون کمک می کنم و فکر می کنن فقط واسه خودم بهشون چیزی می گم، ناراحت میشم.

 من واقعا جدی، بی احساس، مغرور (اینو یه خورده) نیستم.

من فانر اعظم، من پیرمرد جذاب، من آرش کمانگیرم. دوست دارم همه شاد و موفق و خوب زندگی کنن.

ولی همه اینا بدون تلاش، از خودگذشتگی و صبر بدست نمیاد.

بعضیا می گن تو جدی ای ولی واقعا اینجور نیست.

منم خسته میشم، منم ناراحت میشم، منم دلخور میشم اما به روی خودم نمیارم.

تو خودم میریزم، روی خروارها خستگی ها و غم های دیگه. شاید اونجا بمونن و دیگه فکرشونو نکم.

شایدم اونروز دیگه لبریز شد، دیگه هرکاری کردم پایین نرفت، جا نداشت، پر شده بود.

چون اگه من کم بیارم، اون وقت بقیه امیدشونو از دست می دن،

من باید بتونم اونا رو سرحال نگه دارم. من در مقابل همه تیم مسئولم. هر شب از خودم می پرسم:

امروز بهترین خودم بودم؟

کارامو مرور می کنم، حرفامو با خودم تکرار می کنم، حرفام با بقیه درست بود؟

بهتر از این می تونم باشم!

فردا یه روز جدیده با رفتار و گفتار جدیده. می تونم روز خودم و بقیه رو بسازم، به همه انرژی بدم.

کی از تفریح بدش میاد، کی از کافی شاپ بدش میاد، کی از مسافرت بدش میاد . ...

ولی نمی تونم، نمی خوام چون هدفم برام مهمه، تیمم برام مهمه، دوستام برام مهمه، جامعه ام برام مهمه

من از شادی و خوشحالی تیم خوشحال میشم، وقتی می خندن لذت می برم.

واقعا از بودن باهاشون خوشحالم ... اگه تفریح میرن و شاد هستن، منم شادم.

انتظار ندارم اونا هم مثل من رفتار کنن.

البته چرا دوست دارم که به این دیدگاه برسن و زندگیشو بسازن ولی خوب هر کسی دیدگاه و راه خودشو داره

یه طالعی نوشته بود بخاطر ماه تولدم من آرام قلب ها و یار دوستان هستم. 

نمی دونم شاید باشم.

در هر صورت من پیرمرد جذابم من آرش کمانگیرم، که برای هدفی مشخص تلاش می کنم،

از کارم لذت می برم، از بودن با دوستام لذت می برم از بودن با تیمم لذت می برم ...







موضوع مطلب :
پنج شنبه 96 آذر 2 :: 9:51 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

سلااااااااااااااام چشمکمؤدب

خیلی وقته اینجا به خواننده ها سلام نکردم


خسته کننده      با عرض پوزش خسته کننده


از این به بعد نوشته های یه دوست رو هم اینجا میزارم


شاید فرصتی شه وبلاگ از این فاز غم در بیاد تبسم




موضوع مطلب :
1   2   3   >