وبلاگ :
ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد
يادداشت :
مرگ
نظرات :
0
خصوصي ،
2
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
سجاد(
مردي مقابل گل فروشي ايستاد. او ميخواست دسته گلي براي مادرش که در شهر ديگري بود سفارش دهد تا برايش پست شود.
وقتي از گل فروشي خارج شد? دختري را ديد که در کنار درب نشسته بود و گريه ميکرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد : دختر خوب چرا گريه ميکني؟
دختر گفت: ميخواستم براي مادرم يک شاخه گل بخرم ولي پولم کم است. مرد لبخندي زد و گفت: با من بيا? من براي تو يک دسته گل خيلي قشنگ ميخرم تا آن را به مادرت بدهي.
وقتي از گل فروشي خارج ميشدند دختر در حالي که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندي حاکي از خوشحالي و رضايت بر لب داشت. مرد به دختر گفت: ميخواهي تو را برسانم؟ دختر گفت: نه، تا قبر مادرم راهي نيست!
مرد ديگرنميتوانست چيزي بگويد? بغض گلويش را گرفت و دلش شکست. طاقت نياورد? به گل فروشي برگشت? دسته گل را پس گرفت و 200 کيلومتر رانندگي کرد تا خودش آن را به دست مادرش هديه بدهد!
شکسپير ميگويد: به جاي تاج گل بزرگي که پس از مرگم براي تابوتم ميآوري، شاخه اي از آن را همين امروز به من هديه کن!