• وبلاگ : ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد
  • يادداشت : دلم عجيب گرفته است...
  • نظرات : 1 خصوصي ، 4 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + Hamid 
    قبلا تو اينجور مواقع, قلق هاي خودمو مي دونستم. يه سکوت يکي دو روزه جواب ميداد. يا تو خيلي مواقع, رانندگي کردن خيلي جواب ميداد. اما الان انگار همش يه چيزي کمه. ديگه با اين چيزا آروم نميشم.
    نمي دونم, شايد بزرگ تر که ميشيم, مقاومتمون نسبت به آرامش بيش تر ميشه. عين مقاومت الکتريکي که هرچي اهمش بزرگ تر ميشه, مقاومتش نسبت به جريان بيش تر ميشه. :-) (يادي از گذشته و لاهيجان و مخصوصا استاد يوسفي, که خدا رحمتشون کنه).
    من تا پارسال, سالي يه بار, دانشگاه يه سري مي زدم اما امسال نشد بخاطر يه سري مشکلاتي که به وجود اومد. دانشگاه ديگه خيلي خلوت شده و دلگيره, اما وقتي آدم ميره و ياد خاطرات خوب و بدش ميفته, يه حس غريب و خوبي به آدم دست ميده. گزينه ي مناسبيه.
    خلاصه اينکه بايد بگرديم ببينيم چي کمه)! وگرنه با اينجور کارا, درد آدم ريشه اي حل نميشه, فقط مثل مسکن کمي آدمو بي حس مي کنه...
    پاسخ

    آره موافقم. بايد قضيه رو از اصلش درست کردوگرنه هميشه باهامون ميمونه!يه مسکن موقتي! دوباره از اول شروع ميکنه به اذيت کردن... فقط اين مقاومت من ديگه زيادي داره زياد ميشه :Dنگران خوذمم :D :D :D :Dاحتمالا ايراد اصلي، تو همين بزرگ شدنس!دلم براي دانشگاه واقعا تنگ شده ...!