اين متن رو خوندم ياده ناخواسته ياده اين شعر افتادم خواستم تو رو هم باهاش شريک کنم
دامن مکش به ناز که هجران کشيده ام
نازم بکش که ناز رقيبان کشيده ام
شايد چو يوسفم بنوازد عزيز مصر
پاداش ذلتي که به زندان کشيده ام
از سيل اشک شوق دو چشمم معاف دار
کز اين دو چشمه آب فراوان کشيده ام
جانا سري به دوشم و دستي به دل گذار
آخر غمت به دوش دل و جان کشيده ام
ديگر گذشته از سر و سامان من مپرس
من بي تو دست از اين سرو سامان کشيده ام
تنها نه حسرتم غم هجران يار بود
از روزگار سفله دو چندان کشيده ام
بس در خيال هديه فرستاده ام به تو
بي خوان و خانه حسرت مهمان کشيده ام
دور از تو ماه من همه غم ها به يکطرف
وين يکطرف که منت دونان کشيده ام
اي تا سحر به علت دندان نخفته شب
با من بگوي قصه که دندان کشيده ام
جز صورت تو نيست بر ايوان منظرم
افسوس نقش صورت ايوان کشيده ام
از سرکشي طبع بلند است شهريار
پاي قناعتي که به دامان کشيده ام