سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
درباره وبلاگ




لوگو




آمار وبلاگ
بازدید امروز: 121
بازدید دیروز: 38
کل بازدیدها: 879771






 
چهارشنبه 93 مهر 2 :: 3:17 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

از قدیم گفتن ...  خدا گر ز حکمت ببندد دری ... ز رحمت گشاید در دیگری پوزخند 

حالا حکایت گفتن این جمله بمونه بین خودمو ستاره که اونه که الان فقط میدونه منظورم چیه جالب بود


هفته پیش انقد حالم گرفته بود ... بخاطر ...

گفتم دیگه این روزای خوب تموم شده و هیچ فرصتی واسه برگشت به گذشته پر خاطرمون نمونده ...

دسته جمعی تو دانشگاه ... تو لاهیجان ... تو رستورانا ...

کافی شاپ نوشین با میلک شیک پرتقال ... دم استخر با توریستای عراقی گیج شدم...

اسم شهر بازی کردن تو سرویس دانشگاه و گیر دادن به رنگ بلوز بقیه و...  بستنی و اسکمو خوردن تو سرویسوو ...

... هزاررررررررررر هزارررررررررررر خاطره ی قشنگ که تو بدترین شرایط روحیم واسم ساخته شد ....

روزایی که فکر میکردم آخر دنیاس ، این خاطره ها و اتفاقای کوچیک و دوست داشتنی سرپا نگهم داشت ...

انقدر دنیای بیرونم شاد شد که غم درونم و فراموش کردم ... و امروز از همه ی اونا 2 سال گذشته ...  و دوست دارم تکرار بشن ... دوباره ... دوباره


و امروز ... یه روزنه ای باز شد ... واسه مرور بخش کوچیکی از اون خاطرات ... واسه یه تکرار گذری و لحظه ای از اون روزها که حس قشنگ گذشته رو دوباره زنده کنه ...

کاش لحظه ها نگهداشتنی بود .... کاش... !


 

آن روزها رفتند 

آن روزهای خوب 

آن روزهای سالم سرشار 

 

 

آن روزهایی کز شکاف پلکهای من 

آوازهایم ، چون حبابی از هوا لبریز ، می جوشید


 

 

چشمم  به روی هرچه می لغزید 

آنرا چو شیر تازه مینوشد 

گویی میان مردمکهایم 

خرگوش نا آرام شادی بود 

هر صبحدم با آفتاب پیر 

به دشتهای ناشناس جستجو میرفت

شبها به جنگل های تاریکی فرو می رفت

 

 

 

وو فکر می کردم به فردا ، آه

فردا

حجم سفید لیز .


 

 

در ظهرهای گرم دودآلود

ما عشقمان را در غبار کوچه میخواندیم

ما بازبان ساده ء گلهای قاصد آشنا بودیم

ما قلبهامان را به باغ مهربانی های معصومانه میبردیم

و به درختان قرض میدادیم

و توپ ، با پیغامهای بوسه در دستان ما میگشت

و عشق بود ، آن حس مغشوشی که در تاریکی هشتی

ناگاه

محصورمان می کرد

و جذبمان میکرد، در انبوه سوزان نفس ها و تپش ها

و تبسمهای دزدانه

 

آن روزها رفتند

آن روزها مثل نباتاتی که در خورشید میپوسند

از تابش خورشید، پوسیدند

و گم شدند آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها

در ازدحام پر هیاهوی خیابانهای بی برگشت .

و دختری که گونه هایش را

با برگهای شمعدانی رنگ میزد ، اه

اکنون زنی تنهاست

اکنون زنی تنهاست

 

 

 

 




موضوع مطلب :