سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
درباره وبلاگ




لوگو




آمار وبلاگ
بازدید امروز: 77
بازدید دیروز: 122
کل بازدیدها: 879849






 
شنبه 94 دی 26 :: 4:33 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

گفتی ننوشتم از تو ...

حالا می نویسم 

از کسی که نمیدونم بگم با من لج کرده یا با خودش ، یا با خداش!


یه موقعی توی همون سن و سال 18 19 سالگی که منو میدیدی، هدف زندگی کردنم، جنگیدن بود

اصن فکر میکردم الان تو این دنیام فقط واسه اینکه بجنگم و حقمو به هر قیمتی که شده از دنیا و آدماش بگیرم

فلسفه م این بود که واسه گرفتن چیزی که فکر میکنم حقمه، تا اخرین توان و اخرین لحظه باید جنگید و مقاومت کرد

 

ولی زندگی ... لحظه ها ... تجربه ها ... بهم نشون دادن که

برعکس جریان آب شنا کردن هر چند که زیبا و مقتدرانه ست،

ولی زیبایی و لذت لحظه های آروم و بی جنجال رو میگیره !

میجنگیم برای اینکه یک چیز قشنگ رو بدست بیاریم ... و هزار تا لحظه ی قشنگ رو در ازاش از دست میدیم


یاد گرفتم که باید مصمم باشم ... ولی نه به قیمت از دست دادن عمر...

یاد گرفتم .. که انتخاب های زندگی رو میشه هر چند سخت ، تغییر داد، 

ولی عمری که به پای جنگ و لجبازی و اصرار به بدست آوردن یه چیز یا فرد خاص بگذره رو ، نمیشه دوباره زنده کرد

اطرافتو ببین

چه چیز زندگی واقعا خیلی جدیه ؟

گاهی انقد حادثه پشت حادثه س ، خنده م میگیره ...

میگم ... ای بابا خدا ... ما رو خیلی دست بالا گرفتیا ... ما آدمیم فقط ...

فقط یه آدم معمولی ... این همه مشکل با هم از حد شعورمون خارجه جالب بود

به قول خودمون باید بگیم ... خدایا با ما زیر دیپلم حرف بزن ما هم بفهمیم الان چی داره میشه جالب بود جالب بود جالب بود


به قول شاعر ....

                      در دایره قسمت ، ما نقطه تسلیمیم !


هر کار کنیم، خوش بگذرونیم یا بد ، چه با دعوا و جنگ و چه با آرامش، اخرشم همه به یه جا میرسیم


یادمه یه روزایی بود ... هفت سال پیش

سر یه اتفاق ...فقط آخرین روزای عمرمو تصور میکردم ... خندیدن ، برام فقط تبدیل به یه خاطره شده بود ...

حس میکردم تو جنگ با زندگی ، ناعادلانه باختم

رو دست خورده بودم از زندگیم !

مثل یه ضربه بی هوا از پشت سر از یه دشمن فرضی...

همه ش گریه بود... ناخودآگاه گریه بود ...

نمیدونم چی شد که دیدم عوض شد تو اون روزا ... نمیدونم چی منو یه دفه دوباره امیدوار کرد ...

گفتم حتی اگه یه روز واسه دیدن و راه رفتن فرصت باشه ... همون یه روز و زندگی کنم


بعد اون حتی دیدن یه روز آفتابی قشنگ هم بهم انرژی میده

مشکل سر جاش هست ... ولی دید عوض شده

حالا فکر میکنم اگه میخواستم هفت سال با اون همه غم و اشک و غصه سر کنم،آیا اون روز آخر عمره تا الان نرسیده بود؟


الان دیگه شاید نشناسمت !

شاید ... به اندازه کافی نه

ولی ... میدونم ... تو میتونی ... خوشحالتر باشی ...

روی زندگی رو ... با جنگیدن نه ... با خوش زندگی کردن کم کن ....

ما هم همه مثل توییم ...



http://sarasaiee.parsiblog.com/Files/bbb61465d5d868df3a427403003af27b.jpg



نوشته ها رو هم چک کردم

تو اون تاریخها تقریبا هیچ خاطره ای نوشته نشده




موضوع مطلب :