سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
درباره وبلاگ




لوگو




آمار وبلاگ
بازدید امروز: 59
بازدید دیروز: 38
کل بازدیدها: 879709






 
دوشنبه 96 آبان 22 :: 8:47 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به ان وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند

 

 

شاید مدتها بود به این حالت نرسیده بودم

اینکه چطور یه چیز به ظاهر کوچیک میتونه کلا بهمم بریزه و روند عادی زندگیمو مختل کنه، کم کم داره مشکل ساز میشه برام


مدتها بود اینطور بی هدف از خونه نزده بودم بیرون

مدتها بود پیش نیومده بود که قصد رفتن داشته باشم ولی ندونم کجا!!!

و انقدر گرفته بودم که مامان با اینکه میدونست جایی ندارم برم، گفت میخوای تنها باشی؟ خب برو یکم دور بزن بیا

برو خونه فلانی...

برو دانشگاه ...

بیا اینم پول برای ناهارت ...

میدونست خونه باشم حالم بدتر میشه

ولی نه اون، نه خودم، نمیدونیم چرا !

 میدونم چم شده بودا ... ولی انقد ناراحتی نداشت واقعا


از خونه اومدم بیرون و بعد کلی راه رفتن های از این جهت به اون جهت،

رفتم یه جای دنج که خلوتش حالم و بهتر کنه


رفتم اونجایی که تولد یکی از بچه ها رفتیم برای سوپرایز

و گارسون رستوران سوپرایزمون رو خراب کرد

و وقتی دوستمون رسید

گفت برو بالا چهار نفر اومدن میخوان برات تولد بگیرن خیلی خنده‌دار

الان میخندما!

اون روز اشک گارسون رو درآوردم


تو اوج دپرسیم، صحنه خوب امروز اونجاییش بود که وقتی امروز منو دید

باز اومد ازم عذرخواهی کرد خیلی خنده‌دار

گفتم بابا بیخیال ... بخشیدم مؤدبتبسم


اولین و اخرین باری که اینطور بی هدف از خونه زدم بیرون رو خوب یادمه!

اون روز یه کار وحشتناک کردم..!

10 سال پیش بود.

امروز انگار

بزرگتر شدم

تو چنین شرایطی میتونم خودمو جمع کنم و ظاهر عادیمو حفظ کنم

و کارامم انجام بدم

و درسامم بخونم


فکر نمیکردم انقدر یه چیزی ناراحتم کنه که امروز حاضر شم از ..... بگذرم !

نرفتم!

عذاب وجدان گرفتم که نرفتم

و مطمینم چیز مهمی و با نرفتنم از دست دادم!

ولی واقعا حال خوشی نداشتم


فقط دو تا جا بود که فکر میکردم اگه برم شاید کمی آروم شم

اولیش این بود که برم دریا ...

تنها

از تابستون تا حالا میخوام برم نمیشه

همش زندگی دست و پامو میگیره

اه

دومیشم

دانشگاهم بود

لاهیجان

شاید بودن تو اون محیط و مرور خاطره ی روزهای خوب و پر از انگیزه ی اوایل جوونی

حالمو بهتر میکرد

ولی بی ماشینی اینجور موقع ها یقه آدمو میگیره

باید از اینکه دلت یهو هوای یه جای دور و کنه بگذری ...!


الان بهترم کمی

واقعا گاهی چقدر یه خلوت تاثیر خوبی میزاره رو آدم

زیاد شلوغ نکنیم دور همو

خرابش میکنیم همه چیز و ...


حالا نیاین بپرسین اون لحظه زنگ زده بودم دقیقا کجا بودی؟؟؟؟

اون ساعت؟؟؟

دقیقا داشتی میرفتی؟؟؟

یا دقیقا داشتی میومدی؟؟؟؟

یا چرا نگفتی؟؟؟؟؟ یا یه چیز دیگه گفتی؟؟؟


واقعا هر کی بپرسه خونش پای خودش

کلا اعصاب در کار نیست




موضوع مطلب :