سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
درباره وبلاگ




لوگو




آمار وبلاگ
بازدید امروز: 52
بازدید دیروز: 77
کل بازدیدها: 881008






 
شنبه 101 مهر 16 :: 10:18 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

میدونم صبر چاره خیلی از مشکلاته 

میدونم گاهی وقتا اتفاقای قشنگ وقتی میفتن که دیگه طاقتت طاق شده و جونت به لب رسیده 

ولی فکر و عقل و حواس که صبر حالیش نیس 


فقط خیالاته که میتونه بزنه زیر همه چیز و منطق و فلسفه ت رو ببره زیر سوال و صبر عاقلانه ت رو به سخره بگیره 


اون وقته که دیگه کاری از دستت برنمیاد 

یه نگاه عاقل اندر سفیه به خودت میندازی و میگی بابا کجای کاری 

انقد صبر کن که از قوره و حلوا برسی به شراب صد ساله 

مثلا خیلی عاقل و دوراندیشی 

مثلا زندگیت و بر پایه منطقی چیدی که خودتم دیگه به محتوا و درستیش شک داری

.

.

.

.

.

دیگه بسه هر چقدر باورش نکردی 

بسه هر چقد به خودت قبولوندی که دنیا جز تکرار زشت و بی ترکیبش چیزی برای بدست آوردن نداره 

بسه هر چقد دیوان اخوان و گذاشتی جلوت و زمزمه کردی: 

من اینجا بس دلم تنگ است 

و هر سازی که میبینم بد آهنگ است

بیا ره توشه برداریم 

قدم در راه بی برگشت بگذاریم 

ببیتیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟


قراره این دفعه تو یه جور دیگه باشی 

قراره دنیات یه شکل دیگه باشه 

این بار قراره روی روشن ماه بتابه و دیگه هیچوقت تاریک نشه 

هیچوقت ...




موضوع مطلب : دلنوشته
شنبه 101 مهر 2 :: 9:53 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

نمیدونم بهش میگن زودرنج بودن، حساس بودن، نازک نارنجی بودن

هر چی که اسمشو میزارن 

من شاید بخشی از این خصلت ها رو دارم


خیلی سعی میکنم که وقتی از یه حرفی ناراحت شدم زیاد به روی خودم نیارم یا حداقل اونقدری که ناراحت شدم، نشون ندم

ولی دیگه وقتی یه نفر زل زده به صورتم که نمیتونم ادای خوب ها رو دربیارم

اونم وقتی کسی باشه که کمتر از همه دلم میخواد پیشش فیلم بازی کنم


اینو مبدونم که آدم ها میتونن چند تا مود و مدل مختلف داشته باشن 

ولی نمیفهمم وقتی با یه مودشون خیلییییییییییی بیشتر از حتی جمع دو تای دیگه خوش میگذره، چرا باید تصمیم بگیرن تو یه فاز دیگه باشن

دیشب از اولش هم مشخص بودن یه فاز عجیبیه که من نمیفهمیدم


خب من فکر نمیکردم اوضاع اینطوری پیش بره

زمان بندی ها تو ذهن من خیلی با اوضاع الان فرق داشت

فکر نمیکردم خودم مجبور شم تنهایی یه چیزی رو پیش ببرم

واسه یه بارم که شده اومدم مسئولیت کاری که از انجامش میترسیدم رو بندازم رو دوش یه نفر دیگه،

نه تنها افتاد گردن خودم، بلکه الان باید واسه انجام ندادنش هم جواب بدم


واقعا نمیشه همیشه همه مشکلات رو گفت

نمیشه ریشه اصلی همه ناراحتی ها رو ابراز کرد

ولی بعضی چیزا فهمیدنش اونقدر هم سخت نیست

باورش نمیشه بهش بگم چند تا از کارایی که این مدت انجام ندادم دلیل اصلیش همونی بوده که دیشب گفتم 


چقد هر دفعه که داشتم بهونه میاوردم سختم بود

شاید اصلا اشتباه از من بود که بهونه آوردم و پیچوندم


قطعا وضعیت الان رو انقد دوست دارم که نمیخوام با دلخوری های بیخودی خرابش کنم


ولی همیشه هم "گفتن" چاره نیست...

من هیچوقت بیخودی یه جمله رو پشت سر هم چندین مرتبه تکرار نمیکنم

هیچوقت یه سوال خیلی عادی رو چند بار پشت سر هم الکی نمیپرسم

تمام وقتایی که یه موضوع غیرپیچیده رو میکشم وسط و هر دفعه از یه زاویه درباره ش سوال میپرسم، یعنی یه جای کار میلنگه






موضوع مطلب : دلنوشته
یکشنبه 101 مرداد 9 :: 9:41 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

میدونم چرا ناراحتم ولی دلم نمیخواد بگم 

اصن همه ناراحتیا که گفتن نداره

ناراحتی های من معمولا از اونجا آب میخوره که با انرژی به محیطی ورود میکنم که تصورم ازش یه روز قشنگه

ولی اوضاع جوری پیش نمیره که توقع داشتم

حتی اگه اتفاقی که میفته خیلی هم دور از انتظار نباشه ولی من دوستش نداشته باشم


اینم میدونم که ناراحتی دیشبم چطور میتونست برطرف شه

ولی خب... همیشه هم احساسات تو یه سطح باقی نمیمونه. اولویت ها عوض میشه !!

اخیرا خیلیا رو از خودم دور کردم و تو این شرایط به هر کسی نمیتونم زنگ بزنم

بالاخره هر بدست آوردنی، ارزش اینو داره که یه چیزایی رو هم کنار بزاری

امیدوارم که داشته باشه البته!!!


شاید یه بخش از ناراحتیم هم اینه که بخاطر اینکه کار خودمو بکنم، مجبورم یه جاهایی دروغ بگم یا بپیچونم ولی دوس ندارم

نمیدونم چرا باید تو منگنه قرار بگیرم

نمیدونم چرا وقتی فریاد نمیزنی که تو مسئله ای صاحبنظرتر از بقیه ای، چرا باید با پررویی رو نظر خودشون پافشاری کنن.

منم حوصله اینو ندارم که بقیه رو قانع کنم نظر من درسته یا اونا

همیشه ظاهرا اونی برنده س که با یه اصرار بی منطق واسه دفاع از نظرش سر و صدا میکنه


خسته نیستما

فقط به چند ساعت تنهایی احتیاج دارم

این مدت خیلی شلوغ پلوغ بوده ...





موضوع مطلب : دلنوشته
یکشنبه 101 تیر 26 :: 9:8 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

یه گونه ی جدیدی که درکش نمیکنم

حدس نمیزنم قدم بعدیش و چرا و چطور برمیداره

وقتی تو نتیجه حرفا دنبال اینم که "خب اینم مثل بقیه س" یهو فرمون و کج میکنه و یه چیزایی میگه که شوک میشم

استدلالم اینه که همون شک هم نباید وجود میداشت

که اگر چیزی هست که میشه بهش گفت حس، خب شک دیگه چرا

وقتی درگیر چیزی هستی که انقد هم حس خوب بهت میده چرا اصلا بخوای بهش شک کنی

مگه اینکه ................

دوست ندارم منتظر بشینم ببینم قدم بعدی چیه

سعی میکنم از مسیر لذت ببرم

بدون اینکه فکر کنم به هدف

حتی بدون اینکه سرم رو بلند کنم ببینم اثری از اوج هست یا نه

اصلا کی تعیین میکنه اوج لذت کجاست 

یعنی همین بلاتکلیفی شیرین که دلهره داری و نمیدونی تو فکرش چی میگذره و نمیدونی 100% هست یا نه، اوج لذت نیست؟

میشه تضمین کرد اونجایی که 100% مطمین میشیم واسه همیشه هستیم از الان خوشبخت تریم  ؟

از کجا معلوم که اون زمان از اطمینان مفرط داشتن واسه همیشه، دست از تلاش واسه جلب توجه برنمیداریم  ؟

نه عمرا بشه





موضوع مطلب : دلنوشته
شنبه 100 آبان 8 :: 1:0 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

سلام

من اومدم دوباره درد و دل کنم و به قولی، یه دلنوشته طولانی بنویسم و برم

شاید که گرد و غبار روزهای بی نویسنده و بی نوشته این وبلاگ، دوباره از روش پاک بشه


دیشب یه نوشته خصوصی رو فرستادم برای یکی 

همین اخیرا یه روزی به سرم زده بود و به قول معروف یه خط خطی ای کرده بودم

ولی انقد طرف توی نوشته دنبال چرا و دلیل گشت که آخرش به خودم فحش میدادم که این چه غلطی بود کردم براش فرستادم!

فکر نکنین آدمها واستادن حال خوب و بد شما رو بشنون ، نه


یک سری از آدمها تو تمام جملاتتون دنبال اینن که بگردن و ببین <مقصر کیه> ؟؟

بگردن و ببینن کدوم جمله کنایه ای بوده ، کدوم از درموندگی،

و واکنش نشون ندادن به کدوم یکیشه که میتونه براشون گرون تموم بشه!

حتی شاید جملات قشنگتون رو هم تا اخرش نخونن چون جواب این سوالا هیچوقت توش نیست.


میدونین اشتباه کجا بود؟

اشتباه همین خصوصی بودن بود،

خصوصی نوشتن

خصوصی حرف زدن

خصوصی ابراز وجود کردن


باید یک سری آدمها رو بندازی تو یه دنیای بزرگتر

باید خیلی سریع از گود خصوصی خارجشون کنی و چاره ای جلوی پاشون نزاری 

خصوصی که باشی، میشی عضو یه خلوت دو نفره که شاید هیچ ربطی هم بهت نداره

و مجبور به تحمل دلزدگی ها و یاس آدمهایی میشی که دنیای بیرونشون برخلاف خلوت افسرده و سردشون،

خیلی شاد و هیجانیه!!!


بعد جای بازنده های قصه تغییر میکنه 

تو میشی اون آدمی که هیچ دلیل و منطقی پشت تصمیماتش نیست

اینکه چرا رفته، چرا از اول بوده و یا اینکه چرا ناراحته همش بخاطر تخیلات اشتباه و ذهن مریضشه

ولی اونی که تو رو انداخته تو گرداب خصوصی و بی سر صدای خودش، قهرمان قصه هاس


قهرمانانه سربلند میکنه

گاه و بیگاه تو جبهه موافق یا مخالفت ظاهر میشه و نظرات متفکرانه میده

و بعضا با یه لبخند گوشه لب سعی میکنه نشون بده که دلیل رفتار بچگانه و بی منطق تو رو فهمیده،

و میگه : "کاریش نمیشه کرد!!"

"مهسای داستان دیگه کم آورده

روحاً و جسماً کشش رو نداره، چیکارش کنیم خب!"


و بعد که سر و صداها خوابید، دوباره برمیگره سر جای اولش

و صدای تنهایی و غم و اندوه بزرگش که مثل کوه رو دلش سنگینی میکنه رو فریاد میزنه

ولی نه برای همه، فقط یواشکی و بی سر و صدای اضافی


همون چهره متفکر

همون حال خوب همیشگی

همون به اصطلاح "آدم روزهای سخت"

به زانو درت میاره، انقدر که "برای همیشه نبودن" رو ، به ادامه زندگی ترجیح میدی

 

من و هم‌صحبتی اهل ریا دورم باد
از گرانان جهان رطل گران ما را بس




موضوع مطلب : دلنوشته
یکشنبه 100 مرداد 3 :: 7:31 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال


دیشب میتونستم بزرگترین ضربه م رو به دشمنم بزنم

یه چیزی که تمام بد دلی ها و کینه ورزی هاش رو جواب بده 

ولی کاری نکردم

کلا همیشه همین مدلی ام

بیشتر برام مهمه به خودم ثابت کنم که میتونستم انجامش بدم

دیدم بهم ثابت شده

دیدم حقیرتر از این حرفاس که نیاز باشه کاری برای کوچیک شدنش کرد

نه خوشحالم نه ناراحت

فقط حس بهتری نسبت به خودم دارم





موضوع مطلب : دلنوشته
دوشنبه 98 شهریور 4 :: 12:19 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

چه تصادف مسخره ای بود 

واقعا این تشابه بیخود و بی ربط چرا باید اتفاق میفتاد ؟

قرار بود من چیزی یادم بیاد ؟ 

قرار بود وجدانم بیدار بشه؟ 

یا حواسم و جمع کنم و دوباره اون حرف گوش کن مغلوب باقی بمونم ؟ 

کجای زندگیم این شکلی بود ؟ 

1 سال اونم وسط 20 سالگی و جوونی و بی عقلی 

حالا 10 سال گذشته این اتفاق دوباره باید بیفته ؟ 


روزها رفتند و من دیگر
خود نمیدانم کدامینم
آن من سر سخت مغرورم
یا من مغلوب دیرینم ؟


هیچ دوست نداشتم همچین اتفاقی بیفته 

خودم و زدم به اون راه 

کاری و انجام دادم که غیر از نظر یه نفر، از نظر هیچکسی بد نبود 

ولی دلم نمیخواست

رفتم تا ثابت کنم من میتونم پا رو دلم بزارم 

بسه هر چقدر گریه و ناراحتی و بغض که داشتم 

گفتم چند ساعت بیخیال هر چی احساسه بشم و اصن مهم نباشه کسی برام 


ولی این تشابه مسخره 

این تصادف بیخودی که بخاطر شنیدنش هاج و واج موندم چی بود ؟ 

خدا خواست نشونه بده ؟

خواست بگه من حواسم هستااا . خطا نکنی یه بار ؟ ! 

خدایا خودمونیم 

دقیقا طرف کی هستی ؟!!!!!!




موضوع مطلب : دلنوشته