عاقبت بند سفر پايم بستمي روم ، خنده به لب ، خونين دلمي روم از دل من دست بداراي اميد عبث بي حاصل
درد تاريکيست درد خواستنرفتن و بيهوده از خود کاستنسر نهادن بر سيه دل سينه هاسينه آلودن به چرک کينه هادر نوازش ، نيش ماران يافتنزهر در لبخند ياران يافتن
رفتم ، که گم شوم چو يکي قطره اشک گرمدر لابلاي دامن شبرنگ زندگيرفتم ، که در سياهي يک گور بي نشانفارغ شوم زکشمکش و جنگ زندگي