|
یکشنبه 91 اسفند 13 :: 11:50 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال
نمیدونم امروز چه فرقی با روزای دیگه داره امروز دانشگاهو پیچوندم ظهر یه سر رفتم بیرون واسه دوستم کتاب بردم بعدشم AVR و درس و خواب و سریال هیچ اتفاق بدی نیفتاد ولی امروز مثل بقیه روزا نیستم انگار امروز یه چیزی از دست رفت که نمیفهمم چی بود ولی هنوز سرپام به قول دوستم که امروز میگفت نمیخواد کم بیاره، منم نمیخوام کم بیارم خم نمیشم ... نمیشکنم ... نمی بازم ولی اینجور زندگی که من الان دارم میکنم، به قول ما بچه های برق، مثل همون موج DC خودمون میمونه یکنواخت ... ساده ... بدون هیچ فرود و صعودی ! آه ای زندگی منم که هنوز با همه پوچی از تو لبریزم نه به فکرم که رشته پاره کنم نه بر آنم که از تو بگریزم موضوع مطلب :
دوشنبه 91 بهمن 30 :: 1:31 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال
1000-999=1 1-1 = 0 موضوع مطلب :
شنبه 91 بهمن 28 :: 10:35 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال
امروز و دوست نداشتم نمیدونستم ازش بدم میاد یا دارم بهش غبطه میخورم اون شکل گذشته ی منه منم دلم واسه گذشته ی پر هیجانم تنگ شده ولی امروز هر چی بود اصلا خوب نبود امروز افتضاح بود افتضاح ح ح ح موضوع مطلب :
جمعه 91 بهمن 13 :: 12:17 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال
امشب نشستم فیلم Twilight هر سه تاشو نگاه کردم اولیش خیلی خوب بود ولی دومی و سومی ...!!! واقعا فهمیدن اینکه چرا یه همچین فیلم هم تخیلی هم بی ی ی ی ی نهایت رمانتیک انقدر معروف شده سخته !!!! یعنی واقعا تو دنیای امروز کسی هست اینقدر وحشتناک عاشق بشه که بخاطر عشقش بیاد تبدیل به خون آشام بشه که جاودانه بشه ؟؟؟ بعد تازه یه کمی هم عاشق یه گرگینه باشه و بعد باعث شه بین گرگینه ها و خون آشام ها دعوا بشه و قوانین رو بشکنن ؟؟؟ عجب ... !!! الان من هر چقدر سعی کردم نگرفتم پیام این فیلم چی بود !!! آها آها ... فهمیدم ... ترویج ازدواج احتمالا ... یا من نمیفهمم این اصلا چه مدلشه تازگی تو این فیلم و سریالای خارجی نمونه ش vampire diaries یه دختر میاد وسط دو تا پسر گیر میکنه آخرشم برمیگرده به هر دو تا میگه I love you آبم از آب تکون نمیخوره عصر روشنفکریه دیگه ... انقدر زیاد روشنفکرانه ست که حال آدمو بهم میزنه آخه بابا پسرای ایرانی ای شما که صبح تا شب از مدل مو گرفته تا تیپ و لباس و حرف زدن و ژست گرفتنتونو از این خارجیا تقلید می کنین، خا چرا این یکی قسمتشم یاد نمیگیرین لااقل یه کم واسه ما fun میشه میخندیم
راستی آهای ای آقایی که هی میای اینجا به اسم [من] نظر میدی و واسه من شکلک در میاری، تا روش حرف زدنتو تغییر ندی ، همین آش و همین کاسه !!! گرفتی که چی میگم ؟؟؟ موضوع مطلب : خون آشام, Twilight, گرگینه, Vampire diaries
سه شنبه 91 بهمن 3 :: 3:38 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال
یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش یود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید. برروی یک صندلی دستهدارنشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد. در کنار او یک بسته بیسکوئیت بود و مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه میخواند. وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.» ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمیداشت ، آن مرد هم همین کار را میکرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمیخواست واکنش نشان دهد. وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: «حالا ببینم این مرد بیادب چکار خواهد کرد؟» مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش را خورد ! این دیگه خیلی پرروئی میخواست! او حسابی عصبانی شده بود.در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلیاش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده! خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته مرد بیسکوئیتهایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شد در صورتی که خودش آن موقع که فکر میکرد آن مرد دارد از بیسکوئیتهایش میخورد خیلی عصبانی شده بود. و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرتخواهی نبود. این مطلبو از وبلاگ یکی از دوستام کش رفتم موضوع مطلب :
یکشنبه 91 بهمن 1 :: 5:11 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال
از یه جایی به بعد دیگه بزرگ نمیشی، پیر میشی از یه جایی به بعد دیگه خسته نمیشی، میبُری از یه جایی به بعد هم دیگه تکراری نیستی، زیادیئی… موضوع مطلب :
چهارشنبه 91 دی 27 :: 1:23 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال
فردا پایان یه تجربه س پایان یه دوره قشنگ زندگیم پایان همون روزهای قشنگی که تو یکی از پست های اول آبان م نوشتم که شروع شدن پایان حس مفید بودن !!! جلوی بعضی از تموم شدن ها رو نمیشه گرفت تموم شدن و خاطره شدن ... حیف شد ... حیف ... فردا اگر ز راه نمی آمد .... من تا ابد ... زمان رو که نمیشه نگه داشت باید قبول کنم که برعکس اون چیزی که ادعا میکنم، خیلی دلبسته ی عادتهام آقای حسن زاده آقای فدایی خانم شیردل خانم کوچکی خانم ... چه کنیم دیگه ... حالا خوبه امروز ستاره خبر خوب یکی از نمره هام و بهم داد و سرحالم وگرنه میدونم ... الان اینجا نشسته بودم و داشتم گریه میکردم قاطی دارم دیگه ... واسه یه چیزایی اشکم در میاد که عمرن کسی باورش نمیشه وای امشب یکی واسم شعر خوند جالب بود ... یادم نمیاد آخرین باری که کسی واسم شعر خوند کی بود ... اصلا خونده کسی تا حالا ؟؟؟؟ این ترم نمیدونم چرا انقدر وحشتناک انگیزه ی درس خوندن پیدا کردم امتحانام و توپ دادم یکی مونده فقط که 7 روز وقت دارم واسش فعلا دعا کنین که اگه این یکی رو هم نمره م بالا بشه ... دیگه رکورد معدلم و تو این 4 سال میزنم التماس دعا موضوع مطلب :
سه شنبه 91 دی 19 :: 11:0 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال
امروز 19 دی بود 19 دی .! سال پیش ، 19 دی ، شروع کردم به ... برگشتن اون روزها زندگی من مثل یه فیلم وحشتناک بود که جز گریه کردن و تأسف خوردن واسش کاری نمیتونستی بکنی خیلی دوست داشتی بفهمی قراره آخر فیلم چی بشه ... ولی نمیتونستی بیخیالش بشی پارسال ... 19 دی ... اون فیلم مزخرف اما واقعی رو واسه همیشه متوقف کردم نه گذاشتم دیگه پخش بشه ، نه گذاشتم که بیشتر از این بسازنش نذاشتم دیگه بیشتر از این چهره ی ضعیفم دیده بشه دیدم که زندگیم داره لحظه به لحظه تلخ تر میشه و من هر چی بیشتر دست و پا میزنم، بیشتر غرق میشم تصمیم گرفتم یا باید میمردم ، یا باید 180 درجه مسیرم و عوض میکردم و در کمال ناباوری در کمال ناباوری خودمو بقیه ، 180 درجه مسیرم و عوض کردم و به راهی رفتم که تو اون روزا هیچوقت هیچوقت هیچوقت فکرشو نمیکردم ....
پارسال 19 دی اولین شب آرامشم بعد از کلی شبهای تلخ بود امسال 19 دی خیلی خوشحالم ... خیلی بقیه رو کار ندارم ولی به خودم اثبات کردم که اگه بخوام، میتونم با کمک خدا خیلی قوی تر از اون چیزی که نشون میدم باشم ... این یه سال هم همه چیو ثابت کرد
شرط میبندم که ... هیچی ...
اون موقع هزار تا انتخاب داشتم هزار تا راه که میتونستم ... ولی بهترین انتخاب سکوت بود ... سکوت تمام قصه همین بود با تو می گفتم: « حکایت من و تو ؟ هیچ کس نمی خواند چه بر من و تو گذشته است ؟ - کس نمی داند
همیشه می گفتم : «من و سکوت؟ محال است «سکوت ، عین ِ زوال است «سکوت ، - یعنی مرگ ! [] سکوت ، نَفس ِ رضایت سکوت ، عین ِ قبول است سکوت ، - که در زمینه ی اشراق اتصال ِ به حق - در این زمانه نزول است . سکوت ، یعنی مرگ . [] کجایی ای انسان ؟ عُصاره عصیان
چگونه مَسخ شدی با سکوت خو کردی تو ای فریده ی هر آفریده - بر تو چه رفت ؟ کز آفریده ی خود از خدای بی همتا به لابه مرگ ِ مُفاجاة آرزو کردی ؟
شعر از شاعر عزیز : حمید مصدق
البته 19 دی کلا روز قشنگیه چون تولد علی هم هست ... موضوع مطلب : |