سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
درباره وبلاگ




لوگو




آمار وبلاگ
بازدید امروز: 190
بازدید دیروز: 261
کل بازدیدها: 882070






 
دوشنبه 101 شهریور 21 :: 12:48 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

عاشق حس و حال اون لحظه م بودم

اون لحظه هایی که داشتم با ذوق واسش تعریف میکردم چرا اونقدر خوشحالم

و حالم یهو از اون وضعیت بی رمق و فشار پایین،

تبدیل شده بود به بمب انرژی


انقد که یادم رفت یه جا پول پرداخت کنم شرمنده

و به مناسبت خبر یه فتح بزرگجالب بود شام مهمونش کردم


نمیتونم بگم چقدر حس خوبی داشتم وقتی داشتیم برنامه هامون رو میگفتیم و زمانش رو چک میکردیم

اولین باره تو زندگیم که اینطوریم 

هیچ هم شبیه قفس نیس

شبیه هیچ حسی که قبلا داشتم هم نیست

شبیه یه رویای قشنگیه که میشه واسه همیشه داشتش





موضوع مطلب :
یکشنبه 101 مرداد 9 :: 9:41 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

میدونم چرا ناراحتم ولی دلم نمیخواد بگم 

اصن همه ناراحتیا که گفتن نداره

ناراحتی های من معمولا از اونجا آب میخوره که با انرژی به محیطی ورود میکنم که تصورم ازش یه روز قشنگه

ولی اوضاع جوری پیش نمیره که توقع داشتم

حتی اگه اتفاقی که میفته خیلی هم دور از انتظار نباشه ولی من دوستش نداشته باشم


اینم میدونم که ناراحتی دیشبم چطور میتونست برطرف شه

ولی خب... همیشه هم احساسات تو یه سطح باقی نمیمونه. اولویت ها عوض میشه !!

اخیرا خیلیا رو از خودم دور کردم و تو این شرایط به هر کسی نمیتونم زنگ بزنم

بالاخره هر بدست آوردنی، ارزش اینو داره که یه چیزایی رو هم کنار بزاری

امیدوارم که داشته باشه البته!!!


شاید یه بخش از ناراحتیم هم اینه که بخاطر اینکه کار خودمو بکنم، مجبورم یه جاهایی دروغ بگم یا بپیچونم ولی دوس ندارم

نمیدونم چرا باید تو منگنه قرار بگیرم

نمیدونم چرا وقتی فریاد نمیزنی که تو مسئله ای صاحبنظرتر از بقیه ای، چرا باید با پررویی رو نظر خودشون پافشاری کنن.

منم حوصله اینو ندارم که بقیه رو قانع کنم نظر من درسته یا اونا

همیشه ظاهرا اونی برنده س که با یه اصرار بی منطق واسه دفاع از نظرش سر و صدا میکنه


خسته نیستما

فقط به چند ساعت تنهایی احتیاج دارم

این مدت خیلی شلوغ پلوغ بوده ...





موضوع مطلب : دلنوشته
یکشنبه 101 تیر 26 :: 9:8 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

یه گونه ی جدیدی که درکش نمیکنم

حدس نمیزنم قدم بعدیش و چرا و چطور برمیداره

وقتی تو نتیجه حرفا دنبال اینم که "خب اینم مثل بقیه س" یهو فرمون و کج میکنه و یه چیزایی میگه که شوک میشم

استدلالم اینه که همون شک هم نباید وجود میداشت

که اگر چیزی هست که میشه بهش گفت حس، خب شک دیگه چرا

وقتی درگیر چیزی هستی که انقد هم حس خوب بهت میده چرا اصلا بخوای بهش شک کنی

مگه اینکه ................

دوست ندارم منتظر بشینم ببینم قدم بعدی چیه

سعی میکنم از مسیر لذت ببرم

بدون اینکه فکر کنم به هدف

حتی بدون اینکه سرم رو بلند کنم ببینم اثری از اوج هست یا نه

اصلا کی تعیین میکنه اوج لذت کجاست 

یعنی همین بلاتکلیفی شیرین که دلهره داری و نمیدونی تو فکرش چی میگذره و نمیدونی 100% هست یا نه، اوج لذت نیست؟

میشه تضمین کرد اونجایی که 100% مطمین میشیم واسه همیشه هستیم از الان خوشبخت تریم  ؟

از کجا معلوم که اون زمان از اطمینان مفرط داشتن واسه همیشه، دست از تلاش واسه جلب توجه برنمیداریم  ؟

نه عمرا بشه





موضوع مطلب : دلنوشته