سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
درباره وبلاگ




لوگو




آمار وبلاگ
بازدید امروز: 59
بازدید دیروز: 261
کل بازدیدها: 881939






 
یکشنبه 87 شهریور 31 :: 3:16 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

 بانوی من، کبوتر من


 

قسمت سوم

 

به خودم گفتم، نگران نباش. پاملا مراقب این آدم هاست. نمی گذارد بالا بیایند.

با کمی هراس سعی کردم کار را تمام کنم، و طولی نکشید که سیم را از تمام راهرو عبور دادم و به اتاق خواب خودمان رساندم. در اینجا پنهان کاری زیاد مهم نبود، هر چند هنوز هم به خاطر خدمتکاران حاضر نبودم بی احتیاطی کنم. بنابراین سیم را از زیر فرش رد کردم و بدون دردسر به پشت رادیو رساندم. برقرار کردن اتصالات نهایی روشی ابتدایی بود و اصلاً وقتم را نگرفت.

خوب، کار را انجام داده بودم. قدم عقب گذاشتم و به رادیوی کوچک نگاه کردم. حالا فرق کرده بود ــ دیگر یک جعبه ی احمقانه ی تولید صدا نبود، بلکه مخلوقی کوچک و شیطانی بود که روی میز خزیده بود و بخشی از بدنش پنهانی تا مکان های بسیار دور می رسید. آن را روشن کردم. وزوز خفه ای کرد اما صدای دیگری نداد. ساعت کنار تختم را برداشتم که صدای تیک تاکش بلند بود و آن را به اتاق زرد بردم و روی زمین کنار نیمکت گذاشتم. وقتی برگشتم، موجود رادیویی به طور واضح داشت به بلندی همان ساعت توی اتاق ــ یا شاید بلندتر از آن ــ تیک تاک می کرد.

ساعت را برگرداندم. بعد خودم را توی حمام تمیز کردم، ابزارم را به کارگاه برگرداندم، و برای ملاقات با مهمان ها آماده شدم. اما اول، برای آرام کردن خودم، و برای این که نباید در حالی که هنوز احساس گناه می کردم، جلو آنها ظاهر می شدم، پنج دقیقه را در کتابخانه با مجموعه ام گذراندم. چند لحظه روی سینی و نساکاردوی زیبا ــ بانوی نقاشی شده ــ تمرکز کردم و برای مقاله ای که داشتم تحت عنوان « ارتباط بین نقش های رنگی و شکل بال ها » می نوشتم و قرار بود در جلسه ی بعدی انجمن رمان در کانتربوری بخوانم، چند یادداشت برداشتم. به این ترتیب به سرعت دوباره رفتار متین و مقید همیشگی را پیدا کردم.

وقتی وارد اتاق نشیمن شدم، دو مهمان ما، که اسمشان را به یاد می آوردم، روی نیمکت نشسته بودند. زنم داشت نوشیدنی ها را آماده می کرد.

فکر می کردم این اشاره ی بی موردی است. همان طور که با مهمان ها دست می دادم گفتم: « خیلی متأسفم. گرفتار بودم و زمان را از یاد بردم.»

دخترک آگاهانه لبخند زد و گفت: « همه ی ما می دانیم شما به چه کاری مشغول بودید. اما ما شما را می بخشیم، این طور نیست، نازنینم؟»

شوهرش جواب داد: « گمانم باید این کار را بکنیم.»

به نحو هولناک و فوق العاده جذابی تصور کردم مدتی که آن بالا سرگرم کار بوده ام زنم در میان غرش خنده همه چیز را به آنها گفته. او نمی توانست ــ نمی توانست چنین کاری کرده باشد! به زنم نگاه کردم و او همانطور که داشت جین می ریخت به من لبخند زد.

دختر گفت: « متأسفم مزاحم شما شدیم.»

فکر کردم اگر قرار است یک شوخی باشد بهتر است هر چه زودتر در آن شرکت کنم، بنابراین به زور خودم را مجبور کردم به او لبخند بزنم.

دختر ادامه داد: « باید به ما اجازه بدهید آن را ببینیم.»

« چه چیزی را ببینید؟»

« مجموعه تان را. همسرتان گفت آنها فوق العاده زیبا هستند.»

من آهسته توی صندلی فرو رفتم و احساس کردم راحت شده ام، آن همه عصبیت و تشنج احمقانه بود. از او پرسیدم: « شما به پروانه ها علاقه دارید؟»

« آرزو دارم پروانه های شما را ببینم، آقای بیوچامپ

مارتینی ها به همه تعارف شد و چند ساعتی قبل از شام نشستیم و صحبت کردیم و نوشیدیم. از آن به بعد بود که حس کردم مهمان های ما زوجی دوست داشتنی اند. زنم که از خانواده ی اسم و رسم داری است، همیشه طبقه و اجدادش را به یاد دارد، و اغلب قضاوتش در مورد بیگانه هایی که با او دوستانه رفتار می کنند عجولانه است ــ به خصوص در مورد مردهای بلند قد. اغلب حق با اوست،  اما در این مورد حس کردم ممکن است او اشتباه کرده باشد. من هم، به عنوان یک قانون، مردهای بلند قد را دوست ندارم، آنها اغلب متکبرند و خیال می کنند همه چیز می دانند. اما هنری اسنیپ ــ  زنم نامش را زمزمه کنان گفته بود ــ مرد جوان ساده و دلپذیری به نظرم آمد که خوب تربیت شده بود و همانطور که انتظار می رفت، مشغله ی ذهنی اصلی اش خانم اسنیپ بود. او مردی خوش قیافه بود با صورت دراز اسب مانند و چشم های قهوه ای تیره که ملایم و دوست داشتنی به نظر می رسید. برای من موهای پرپشت سیاهش حسادت برانگیز بود، و متوجه شدم به این فکر افتاده ام برای اینکه موهایش اینقدر سالم به نظر برسند از چه لوسیونی استفاده می کند. او یکی دو جوک برای ما تعریف کرد، اما آنها سطح بالا بودند و هیچکس نمی توانست اعتراض کند.

پایان قسمت سوم

 




موضوع مطلب :