سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
درباره وبلاگ




لوگو




آمار وبلاگ
بازدید امروز: 5
بازدید دیروز: 261
کل بازدیدها: 881885






 
یکشنبه 84 مرداد 2 :: 10:54 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

چهره ی غمگین من

 

 

قسمت پنجم

     ما اکنون از راهرو ِ دراز و بی روحی می گذشتیم که پنجره های زیاد و بزرگی داشت. انگاه خود به خود جلو ما دری باز شد، چون در این فاصله پاسداران ورود ما را اطلاع داده بودند. در آن روزها – از آنجائی که مردم همه خوشبخت، مطیع و منظـّم بودند و هر کسی مو کشید که با همان مقدار صابون مقرر شده نظافت کند – ورود یک فرد متخلف ( دستگیر شده) حادثه ی بزرگی به شمار می آمد.

     وارد اتاق ِ تقریبا ً خالی ئی شدیم که فقط یک میز تحریر، یک تلفن و دو صندلی داشت. من باید در وسط اتاق می ایستادم. پاسبان کلاهش را برداشت و نشست.

     ابتدا سکوتی حکمفرما شد و حادثه ای اتفاق نیفتاد. آن ها همیشه همین گونه عمل می کنند؛ و این بدترین نوع مجازات است. حس می کردم پوست چهره ام لحظه به لحظه جمع تر می شود. خسته و گرسنه بودم. حالا دیگر واپسین اثر شیرینی ِ غم ساعتی پیش نیز از بین رفته بود، زیرا اکنون دریافته بودم که باز قیافه را باخته ام.

     پس از لحظاتی چند، مردی بلند قامت و رنگ پریده وارد اتاق شد که اونیفورم قهوه ای رنگ بازجوهای مقدماتی را به تن داشت. او بدون این که حرفی بزند سر جایش نشست و به من چشم دوخت.

     « شغل؟ »

     « شهروندی عادی.»

     « تاریخ تولد؟ »

     « اول ژانویه هزار و نهصد و ... یک.»

     « آخرین شغل؟»

     « زندانی.»

     هر دو به هم نگاه کردند.

     « تاریخ آزادی و محل زندان؟»

     دیروز، ساختمان 12، سلول 13.»

     « مجاز برای اقامت در ...؟»

     « پایتخت.»

     « حکم آزادی!»

از جیبم حکم آزادی ام را بیرون آوردم و به او دادم. او ورقه ی مزبور را به کارت سبز رنگی که اظهارات مرا روی آن می نوشت منگنه کرد و ادامه داد:

 

ادامه دارد ...




موضوع مطلب :