سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

می شنویم که تو خسته یی

 

می شنویم، که تو دیگر نمی خواهی با ما کار کنی 

 

وا داده ای؛ دیگر نمی توانی فعالیت کنی 

 

بسیار خسته یی؛ دیگر نمی توانی بیاموزی 

 

از دست رفته یی 

 

دیگر نمی توان انجام کاری را از تو چشم داشت.  

 

پس بدان:  

 

ما این همه را از تو می خواهیم.  

 

. 

 

هنگامی که خسته به خواب می روی 

 

دیگر هیچکس تو را بیدار نخواهد کرد و نخواهد گفت:  

 

برخیز که غذای تو آماده است.  

 

چرا باید غذا آماده باشد؟  

 

 

 

هنگامی که تو دیگر نمی توانی فعالیت کنی. 

 

در گوشه یی خواهی افتاد. 

 

هیچکس تو را جستجو نخواهد کرد و نخواهد گفت:  

 

« بلوایی بر پا شده است، و کارخانه ها 

 

در انتظار تو هستند.»  

 

چرا باید بلوایی برپا شده باشد؟  

 

. 

 

. 

 

زمانی که مُـردی، تو را دفن خواهند کرد 

 

خواه مرگ تو زاده ی خطای تو باشد خواه نه. 

 

تو می گویی:  

 

« مدتی دراز جنگیدم؛ اما حال، دیگر، نمی توانم.»  

 

پس، گوش کن:  

 

تو خواه خطاکار باشی خواه نه،  

 

هنگامی که دیگر نمی توانی بجنگی نابود خواهی شد.  

 

 

 

تو می گویی: « مدتی دراز امیدوار بودم. دیگر نمی توانم 

 

امیدوار باشم.» 

 

به چه امید بسته بودی؟ 

 

به این که جنگ، آسان است؟ 

 

این سخن، مقبول نیست. 

 

روزگار ما از آنچه می انگاشتی بدتر است.  

 

. 

 

. 

 

روزگار ما چنین است: 

 

اگر ما کاری اُبُـر مردانه انجام ندهیم، معدومیم.  

 

اگر نتوانیم کاری کنیم که هیچ کس از ما انتظار ندارد، 

 

از دست رفته ییم.  

 

 

 

دشمنان ما منتظرند 

 

تا خسته شویم.  

 

هنگامی که نبرد در شدیدترین مرحله است 

 

و جنگجویان در خسته ترین حال، 

 

جنگجویانی که خسته ترند 

 

شکست خوردگان صحنه ی نبردند.  

 

 

 

من، برتولت برشت/ به انتخاب و ترجمه ی بهروز مشیری/ انتشارات امیرکبیر سال 1350/ صص 70 – 73