سلام
خوبین دوستان گلم ؟؟؟
بالاخره امروز بعد ؟؟؟؟ روز یه نمره ی دیگم اومد که 20 شدم اخلاق اسلامی ی ی
دیروز یه خانمی روی یکی از پست های سال 84 م نظر دادن و باعث شدن من یاد اون مطلب بیافتم
و از اونجا که مطلب خیلی جالبی بود تصمیم گرفتم دوباره اینجا بذارمش
......................................................................................................
زندگیهای متوالی
در مانیه تیزم یا خواب مغناطیسی، کسی که مورد آزمایش قرار می گیرد «سوژه» یا «موضوع» نام دارد و «کلنل روکا» ضمن تجریبات خودش، افراد مستعد یعنی سوژه هایی را یافته بود که بسیار حسّـاس و قابل اعتماد بودند و همین که به خواب مغناطیسی فرو می رفتند، کاملا ً تحت تأثیر دستورهای وی قرار می گرفتند و در آن حالت مطیع و منقاد بی چون و چرای او بودند.
در میان این افراد، دوشیزه ی هجده ساله ای موسوم به «ژوزفین» بود که سرآمد آنان به شمار می آمد و آزمایش اصل و عمده را «کلنل روکا» روی همین دوشیزه انجام داد. یک روز وقتی که «ژوزفین» در خواب مغناطیسی بود، «کلنل» به او دستور داد متوجه دورترین ایّـام خاطرات کودکیش بشود و بلافاصله آثار این دستور در حالات و روحیه ی «ژوزفین» ظاهر شد و شروع کرد به بازگو کردن قصه های شیرین دیوها و پریها که مادربزرگش هنگام خردسالی برایش نقل می کرد.
«کلنل روکا» به کار خودش کاملا ً مسلط بود و طی تجریبان چندین ساله بارها افرادی را به دورانهای گذشته ی زندگی برگردانده بود و آنها را وادار ساخته بود تا اوضاع و احوال خودشان را از بدو تولد برای وی حکایت کنند و جالب آن بود که هر کدام از آنها ضمن سیر در دوران گذشته ی زندگی، همین که به حوداث قابل توجهی برخورد می کردند، فورا ً در همان وضعی قرار می گرفتند که قبلا ً با آن مواجه شده بودند.
مثلا ً یکی از آنها وقتی به دوران بارداری خود رسید، عینا ً مانند یک زن حامله شروع کرد به نالیدن و اظهار ناراحتی می کرد.
دیگری چون به روزهای بیماری سختی که گذرانده بود رسید، بی درنگ آثار نقـاهت و مرض در قیافه اش ظاهر شد و رنج و درد بیماری را احساس کرد.
سوّمی همین که به دستور «کلنل روکا» به نخستین روزهائی که خواندن و نوشتن آموخته بود بازگشت، بی اختیار مدادی گرفت و شروع به نوشتن کرد و عجیب آنکه خطی که می نوشت درست مانند خط زمان کودکی او بود.
از مطلب کمی دور شدیم؛ از «ژوزفین» می گفتیم که در حالت خواب مغناطیسی به دورترین خاطرات دوران طفـولیت خود بازگشت، در اینجا «کلنل» بر نیروی مغناطیسی خود افزود و دختر را وادار کرد از روزهای خردسالی باز هم به قهقهرا بازگردد و تا ایام شیرخوارگی پیش برود.
ناگهان حادثه عجیبی به وقوع پیوست و «ژوزفین» که به فرمان «کلنل» تا لحظه های تولد در زمان به عقب برگشته بود، در میان سکوت اسرار آمیز و نامفهومی گم شد و تا چند دقیقه به هیچ وجه به علائم خواب مغناطیسی جواب نداد.
«کلنل» که از این حادثه به کلـّی مضطرب شده بود، با یک احساس تقریبا ً مافـوق بشری فورا ً دریافت که «ژوزفین» در زمان باز هم عقبتر رفته و ظاهرا ً به دنیای قبل از تولد خودش بازگشته است.
حادثه خیلی سریع و حیرت انگیز بود و «کلنل روکا» بعدها نوشت: در این آزمایش من موفق به کشف یک نوع اثر روانشناسی جدید شدم که به هیچ وجه قابل توضیح و توجیه نیست و امیدوارم در آتیه با تنجریبات پی در پی دیگر ماهیـّت حقیقی این اثر آشکار گردد.
حق با «کلنل روکا» بود. او برای اولین بار توانسته بود یک انسان را در گذشته ی زندگیش به قهقهرا برگرداند و وی را از مرز تولد عقبتر ببرد و برساند به دنیای تاریکی محض و خاموشی اسرارآمیز قبل از تولد.
«ژوزفین» اکنون در همین دنیای وهم انگیز قرار گرفته بود.
«کلنل روکا» بی اختیار به قدرت القاء نیروهای مغناطیسی تا آنجا که میسّـر بود، افزود و دختر را مخصوصا ً به خواب عمیقتری کشانید و هنگامی که روح «ژوزفین» در ژرفنای این خواب غوطه می زد، ناگهان واقعه ی بهت آور دیگری خودنمائی کرد.
صدائی که متعلق به یک موجود دیگر بود، یک صدای ناشناس و غیرمنتظره به گوش رسید.
صدای ناهنجار یک پیرمرد عصبی و پرجوش و خروش که از حلقوم دخترک هجده ساله یعنی «ژوزفین» بیرون می آمد.
«کلنل روکا» در وضعی که خیلی برایش ناراحت کننده بود، همراه با عطش شدید کنجکاوی، پیرمرد عصبی را مخاطب قرار داد و پرسید: تو کیستی؟ خودت را معرفی کن. مسلما ً صدای پیرمرد از عالم اموات یعنی از آن سوی مرز زندگی به گوش می رسید و «کلنل» اگر موفق به گفتگوی با وی می شد به اسرار بسیاری دست می یافت، اما طرف صحبت او، همان پیرمرد که صدایش از حلقوم «ژوزفین» بیرون می آمد، ابتدا سکوت کرد و پاسخی نداد و بعد یک مرتبه در وضعی که گوئی تصمیم خود را گرفته است اما مشوش و هراسان گفت که: در خدمت شما هستم اما در یک محیط ظلمانی قرار گرفته ام. همه جا تاریک است و چیزی را نمی بینم.
«کلنل» باز به قدرت مغناطیسی اما این بار با شدت هرچه بیشتر افزود و پس از آن پیرمرد به تدریج آرام و مطمئن شد و گفت: حالا مقابل شما ایستاده ام. هر چه می خواهید بپرسید.
«کلنل روکا» بی درنگ جویای اوضاع و احوال او شد و مرد سالخورده با صدائی که شباهت به غرّش پلنگ داشت، شروع به شرح احوال خودش کرد:
اسمم « ژان کلود» است. در «شانوان» به دنیا آمدم و تا هجده سالگی درس خواندم. بعد سربازی رفتم و دوران خدمتم را در گروهان هفتم توپخانه انجام دادم.
در اینجا پیرمرد به یاد رفـقای ایام سربازیش افتاد و از به خاطر آوردن حوادث آن ایام مست غرور و نشاط گردید و «کلنل روکا» که در مقابل «ژوزفین ِ» به خواب رفته ایستاده بود، «ژوزفین» را دید که بی اختیار حرکتی کرد و چنانچه گوئی صاحب سبیلهای کلفتی است، سرگرم دست کشیدن به آنها شد.
و شاید لازم به توضیح نباشد که این پیرمرد عصبی که صدایش از دهان دخترک بیرون می آمد و حکایت روزهای جوانی خود را بازگو می کرد، همان روح «ژوزفین» است که یک دوره قبل از او به شکل دیگر و در قالبی دیگر به صورت مردی سالها در دنیا زندگی کرده استن و روح او از عالم اموات، اکنون در برابر «کلنل روکا» قرار گرفته و ماجرای زندگیش را نـقل می کند.
پیرمرد در ادامه ی شرح حوادث روزهای زندگی خود گفت: پس از آنکه از سربازی بازگشتم، به شهر و دیار خود مراجعت نمودم و بعد با پرگوئی خسته کننده ای تمام جزئیات مربوط به دوران عمر خودش را توضیح داد و ضمن آن یادآور شد که اصولا ً در زندگی همسری اختیار نکرده است و در عوض با معشوقه ای که داشته، روزگار خوشی را گذرانده است و سرانجام اظهار داشت که پس از هفتاد سال بر اثر یک بیماری ممتد، دار فانی را وداع گفته و در شمار مردگان در آمده است.
با موضوع هیـجان آور و تکان دهنده ای مواجه شـده ایم.
برای اولــــــــــین بار است که روح یک آدم زنده در خواب
مغــــــناطیسی سالها به عقـب برگشته و در این مسیر
قهـقهرائی از مرز تولد عبور کرده و به دنیای تاریک ماقبل
تــــولد رانده شده است و در این مرحله، به عنوان مرد
سالــــخورده ای که بعد از هــــفتاد سال زندگی، به دیار
امــوات شتافـته، اظهار وجود می کند و از جهان مرده ها
با ما سخن مــــــی گوید! آنچه او می گوید، حرفهای یک
مــــــرده است که از ماوراء قبر به گوش ما می رسد و با
هــمین حرفها و بنا به تمایل و اصرار «کلنل روکا» ما می
توانیم از راز دوباره به دنیا آمدن پیرمرد (در جسم ژوزفین)
اطلاع حاصل کنیم.
پیرمرد می گوید: بعد از آنکه لحظه های مرگ را پشت سر گذاشتم ناگاه احساس کردم که از جسم خودم جدا شدم و تا مدتی در فضا معلق و بلاتکلیف ماندم. جسد بی جان خودم را بی حرکت در گوشه ای می دیدم و روحم که به شکل پراکنده بود، به تدریج سر و صورتی به خود گرفت و در وضع تازه ای که عبارت بود از یک نوع تاریکی و ظلمت محض قرار گرفتم که هنوز از آن معذّب هستم.
در این حالت دیگر هیچگونه درد و رنجی را احساس نمی کردم و نمی توانم بگویم تا چه مدت به همین وضع باقی ماندم تا اینکه چند شعاع ضعیف اطراف مرا روشن کرد و خیال کردم دوباره زنده شده ام، اما اشتباه می کردم. البته زنده شده بودم اما نه به صورت قبلی بلکه به شکل کودکی که نام «ژوزفین» بعدا ً به خود گرفت.
به تدریج در فضائی که قرار داشتم شبحی که متعلق به مادر «ژوزفین» بود، به من نزدیک و نزدیکتر شد و من بی اراده پیرامون این شبح را فرا گرفتم و بالاخره لحظه ی تولد کودک رسید و «ژوزفین» به دنیا آمد. آن وقت بود که من در جسم طفل تازه متولد، حلول کردم و در عین حال تا سن هفت سالگی او، می توانستم از خلال غبار ملایم وجو او حوادثی را در عالم ارواح مشاهده کنم که بعدها به کلی همه را فراموش کردم.
سخنان پــــیرمرد وقتی به اینجا رسید «کلنل روکا» فکر
تازه ای یافت و در صدد برآمد که آزمایش عجیب خودش
را همـــــــچنان ادامه بدهد؛ یعنی روح پیرمرد مرده را در
مسیر حوادث زندگی او آنقدر به عـــــقب برگرداند که به
روزهای اول تولدش برسد و سپس او را باز به قهقرا ببرد
تا از مرز تولد بگذرد و به دنیای ماقبل آن برسد. به عبارت
دیگر، همان کاری را که با «ژوزفــــین» انجام داد و او را تا
مرحله ی پیش از تولــد برد و در نتیجه وی را به شکل آن
پــــــیرمرد مخاطب قرار داد، همان عمل را نسبت به مرد
سالــــخورده انجام دهد و ببیند آیا قبل از به دنیا آمدن باز
هم به صورت شخص دیگری زندگی دیگری قبلا ً داشته
است؟
«کلنل روکا» مشغول کار شد و به همان ترتیب قبلی و با نیروی مغناطیسی قویتر روی آن مرده هفتاد ساله به فعالیت پرداخت. ( وقتی خوب دقت کنیم به راستی در دنیای عجیبی هستیم، یک انسان زنده در آزمایشگاه روی بقایای مرده ی پوسیده ای نیروی خود را امتحان می کند.) پیرمرد به حکم تلقینهای «کلنل» سالهای زندگیش را به طور معکوس پشت سر گذاشت و به دوران خردسالی و طفولیت و موقع تولد رسید و پس از سه ربع ساعت گوشش و زحمت «کلنل روکا»، از دروازه ی زندگی عبور کرد و یک نسل به عقب برگشت و اینجا بود که دوباره دنیای سکوت محض و اسرارآمیز قبلی یعنی فضای ماقبل تولد، علائم خود را ظاهر ساخت و لحظاتی پراضطراب و توهم زا پدید آمد و همان هنگام که «کلنل روکا» خبر نداشت چه حادثه ای پیش خواهد آمد، ناگهان صدای فراید ناشناسی برآمد. این بار صدا از پیرزنی بود که از درد می نالید. «کلنل» بی درنگ او را تحت تأثیر خود قرار داد و پرسید: تو که هستی؟ خودت را معرفی کن و صدای گوشخراش پیرزن ( که مسلما ً ملتفت شده اید باز هم این صدا از حلقوم «ژوزفین» بیرون می آید ) گفت: اینجا خیلی تاریک است، اطراف من را اشباح و ارواح وحشتناک فراگرفته اند. اما زن فرتوت دیگر مثل پیرمرد قبلی ضمن جواب گفتن به پر حرفی و حشو و زوائل متوسل نمی شد و «کلنل» با به کار گرفتن نیروهای مغناطیسی به او تا حد امکان اطمینان و آرامش بخشید و به استماع گزارش زندگیش مشغول شد.
روی هم رفــته، ما از یک جهت با روح مردگانی حرف می
زنیم که سالها قبل از این جهان رفته اند و از سوی دیگر،
این مردگان به صورتهای مختلفی هستند که فقط یک روح
در طول سالهــایی از زمان به خود گرفته و در حقیقت، روح
«ژوزفـــــــین» است که به سه شکل در دنیا ظاهر گردیده
است و این موضـــوع به ما نشان می دهد که در اطمینان
کامل از این آزمایــــش، بشر برای تصفیه شـدن و به خاطر
کیفر گناهانش دائما ً مجبور به تعویض جـــسم و جسد در
این کره ی خاکی است.
اجازه بدهـید این قسمت را از متن نوشته ی «کلنل روکا»
برایتان نقل کنیم. او می گوید:
پیرزن خود را «فیلومن کارترون» معرفی کرد. برای اینکه دنباله ی آزمایش را ادامه بدهم، ناگزیر خواب مغناطیسی (ژوزفین) را عمیقتر کردم و قیافه ی ظاهری و زنده ی «فیلومن» یعنی پیرزن را به او یادآور شدم . او با لحن خشکی حرف می زد. او به من گفت: در سال 1702 میلادی متولد شده و در هنگام دوشیزگی، «فیلومن شارپینی» نام داشته است. در شهر و دیار خودش چندان مورد توجه و علاقه ی مردم نبوده و در سال 1732 در شوروی با مردم موسوم به «کارترون» پیمان همسری بسته و از او دو طفل به دنیا آورده است که هر دو آنها مرده اند. سپس اضافه کرد که قبل از آن زندگی یعنی یک نسل پیش از آن، به شکل دختری خردسال به دنیا آمده که در سالهای کودکی جان سپرده و باز یک نسل قبل از آن به صورت مرد قاتلی زندگی کرده است که تمام رنجها و عذابها و تاریکیهای پس از مرگهای متوالی نتیجه ی آن بوده است که کفّـاره ی گناه قتل و جنایت را تحمل کند و حتی وقتی در جسم آن کودک به دنیا برگشته، فرصت آن را نیافته که قدری از بار گناهانش بکاهد. در ضمن، قدرت آزار به دیگران هم از او سلب شده بود.
«کلنل روکا» می نویسد: از این به بعد من دیگر نتوانستم آزمایش را دنبال کنم زیرا «ژوزفین» که مایه ی اصلی تمام این آزمایشها بود در وضع ناگواری قرار گرفته بود و مرتبا ً در خواب مغناطیسی دست و پا میزد و بی تابی از خود نشان میداد و چون اضراب او را دیدم، صلاح ندانستم بیش از این او را در این حالت نگه دارم.
موضوع بسیار جالب در این آزمایش بی سابقه عبارت از این بود که در تمام مدت «کلنل روکا» از دوشیزه ی جوانی به نام «لوئیز» که خود او می گوید دارای روحیه ای قوی و متعادل بود و با حساسیت خاصی قادر بود ظهور و ناپدید شدن سیاله های روح و ارواح اموات را ببیند، خواهش کرده بود در کنار وی بایستد و مراقب اوضاع و احوال «ژوزفین» در مراحل مختلف خواب مغناطیسی باشد.
بنا به اظهار «لوئیز» وقتی «ژوزفین» خاطره ی روزهای طفولیت خود را ذکر می کرده، پیرامونش مه یا ابر ملایمی پیدا شده بود که هنگام ورود «ژوزفین» به حد فاصل مرگ و زندگی این ابر کدر و تیره می شود و «کلنل روکا» اظهار می کند: پس از شنیدن توصیف این ابراز «لوئـیز» فورا ً به یاد سخنان پیرمرد افتادم که می گفت: بعد از حلول در جسم «ژوزفین» در سالهای کودکی مانند ابر یا غباری ملایم اطراف جسم او را احاطه کرده بودم و از خلال آن بعضی حوادث دنیای ارواح را می دیدم که بعدا ً همه فراموش شد. (1)
1- کتاب «روح» صفحه ی 9 .
عالم عجیب ارواح/ سید حسن ابطحی/ چاپ دوازدهم/ زمستان 1376/ صص 40 – 49