سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

امشب خیلی غمگینم

چی شد که به اینجا رسیدم ؟

سهم من این نبود ...

 

به دادم برس ای اشک

دلم خیلی گرفته

نگو از دوری کی ی

نپرس از چی گرفته

 

نپرس ... نپرسین

من همیشه با دستای خودم خراب میکنم ...

بعدش می شینم و به باقی مونده ها زل می زنم

مبهوت ...

انقدر مات و مبهوت که چند روزی خودم رو یادم میره

الان چند وقته که (مهسا) رو از یاد بردم

دیگه خودم نیستم ...

حتی آرزوهام رو به یاد نمیارم...

کدام قله کدام اوج؟

مگر تمامی این راههای پیچاپیچ

در آن دهان سرد مکنده

به نقطه ی تلاقی و پایان نمی رسند؟

به من چه دادید ای واژه های ساده فریب

و ای ریاضت اندامها و خواهش ها؟

اگر گلی به گیسوی خود میزدم

از این تقلب، از این تاج کاغذین

که بر فراز سرم بو گرفته است، فریبنده تر نبود؟

 

چگونه روح بیابان مرا گرفت

و سحر ماه ز ایمان گله دورم کرد!

چگونه ناتمامی قلبم بزرگ شد

و هیچ نیمه ای این نیمه را تمام نکرد!

چگونه ایستادم و دیدم

زمین به زیر دوپایم ز تکیه گاه تهی می شود

و گرمی تن جفتم

به انتظار پوچ تنم ره نمی برد!

 

دوباره ... از اول ... ؟

نه این دفعه از آخر شروع میکنم

و برمیگردم ...

به ...

افسوس !

من با تمام خاطره هایم

از غرور، غروری که هیچگاه

خود را چنین حقیر نمی زیست

در انتهای فرصت خود ایستاده ام .

.

و گوش میکنم: نه صدائی

و خیره می شوم: نه ز یک برگ جنبشی

و نام من که نفس آنهمه پاکی بود

«دیگر غبار مقبره ها را هم

بر هم نمی زند...!»