امروز آخرین روز بود .
از سال 90
سالی که ... نمی تونم بگم به خوبی و خوشی گذشت
سالی که با دستای خودم حرومش کردم و الان واستادم دارم نگاه میکنم ... به همه چیز...
به روزهاش و شبهاش
که بعضیها خیلی رویایی و بعضیها ... خیلی خیلی بد بودن
بعضی وقتا زندگی چقدر مسخره میگذره!!!
هزار تا فکر تو سرمه
چه خوبه که بقیه نمیتونن فکر آدمو بخوننا
وای اگه میخوندن چه جنگی به پا میشد
سال که نو میشه، خیلی ها سعی میکنن آدمای جدیدی بشن
ولی من ... دارم برمیگردم ...
به مهسای 3 سال پیش
برین پستای اون موقعم و بخونین ... حرف زدنم شبیه اون موقعها نشده
اینجور موقعها حال و هوای منم عوض میشه
مثل روز تولدم که یه آدم دیگه م
الانم کلی ذوق دارم ...
خودمم اصلا نمیفهمم چرا اینجور موقعها ذوق میکنم
امروز فکر میکردم به خودم ... دیدم خداییش آدمی پیدا میشه که به اندازه ی من به زندگی امیدوار باشه ؟؟؟
من حتی تو بدترین شرایط با خوندن یه جک احمقانه می خندم
شما هم ؟؟؟
امشب بیشتر دوستای قدیمیم بهم اس ام اس دادن و تبریک گفنم
من چه خوشبختم که حداقل اونا رو دارم
به این میگن نیمه ی پر لیوان
شما هم ببیینید!!!
راستی !!!!
نوشته ی قبلیم (دوستان شرح پریشانی ... ) برگزیده شد تو پارسی پلاگ گ گ
این اواخر بیشتر پستای غمگین گذاشتم
بهر حال
ممنون از همتون بخاطر توجه تون
خوش باشید
تا سال بعد
بای
یک پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیدن
یک پنجره که مثل حلقه ی چاهی
در انتهای خود به قلب زمین میرسد
و باز می شود بسوی و سعت این مهربانی مکرر آبی رنگ
یک پنجره که دستهای کوچک تنهایی را
از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریم
سرشار می کند .
و می شود از آنجا
خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کرد
یک پنجره برای من کافیست.
من از دیار عروسک ها می آیم
از زیر سایه های درختان کاغذی
در باغ یک کتاب مصور
از فصل های خشک تجربه های عقیم دوستی و عشق
در کوچه های خاکی معصومیت
از لحظه ای که بچه ها توانستند
بر روی تخته حرف "سنگ" را بنویسند
و سارهای سراسیمه از درخت کهنسال پر زدند.
من از میان ریشه های گیاهان گوشتخوار می آیم
و مغز من هنوز
لبریز از صدای وحشت پروانه ایست که او را
در دفتری به سنجاقی
مصلوب کرده بودند.
وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند.
وقتی که چشم های کودکانه ی عشق مرا
با دستمال تیره ی قانون می بستند
و از شقیقه های مضطرب آرزوی من
فواره های خون به بیرون می پاشید
وقتی که زندگی من دیگر
چیزی نبود ، هیچ چپیز بجز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم ، باید، باید ، باید.
دیوانه وار دوست بدارم ...
یک پنجره برای من کافیست
یک پنجره به لحظه ی آگاهی و نگاه و سکوت
اکنون نهال گردو
آنقدر قد کشیده که دیوار را برای برگ های جوانش
معنی کند
از آینه بپرس
نام نجات دهنده ات را
آیا زمین که زیر پای تو می لرزد
تنهاتر از تو نیست ؟
پیغمبران ، رسالت ویرانی را
با خود به قرن ما اوردند
این انفجارهای پیاپی،
و ابرها مسموم ،
آیا طنین آیه های مقدس هستند؟
ای دوست، ای برادر ، ای همخون
وقتی به ماه رسیدی
تاریخ قتل عام گل ها را بنویس.
همیشه خواب ها
از ارتفاع ساده لوحی خود پرت می شوند و می میرند
من شبدر چهارپری را می بویم
که روی گور مفاهیم کهنه روییده ست
آیا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد جوانی
من بود؟
آیا دوباره من از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت
تا به خدای خوب ، که در پشت بام خانه قدم می زند سلام
بگویم؟
حس می کنم که وقت گذشته ست
حس می کنم که " لحظه" سهم من از برگ های تاریخ ست
حس می کنم که میز فاصله ی کاذبی ست در میان گیسوان
من و دست های این غریبه ی غمگین
حرفی به من بزن
آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد
جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد؟
حرفی به من بزن
من در پناه پنجره ام
با آفتاب رابطه دارم .