به فرمایش یکی از دوسنان در مورد سیمین دانشور و جلال آل احمد یه چیزایی نوشتیم. خیلی جالبه. اگه بخونید ضرر نمی کنید.
نامه های سیمین دانشور و جلال آل احمـد
بگداخت شمع و سوخت سراپای
وان صبح زرنگاهر نیامد
بشکفت بس شکوفه و پژمرد
اما گلی به بار نیامد
چندان که غم به جان تو بارید
باران به کوهسار نیامد ...
(م.امید)
سالشمار زندگی و آثار سیمین دانشور
1300 تولد در شیراز
1317 پایان تحصیلات دوره ی متوسطه و احراز رتبه ی شاگرد اولی در سطح کشور
1320 در گذشت پدر.
1327 انتشار آتش خاموش ( مجموعه ی شانزده داستان کوتاه.)
1327 آشنایی با جلال آل احمد.
1328 اخذ درجه ی دکتری ِ زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه تهران.
1329 ازدواج با جلال آل احمد.
2-1331 استفاده از بورس فولبرایت و سفر یک ساله به آمریکا و تحصیل در دانشگاه استنفرد در زمینه ی جمال شناسی و داستان نویسی.
1332 بازگشت به ایران و تدریس در هنرستان هنرهای زیبای دختران و پسران و ادامه ی همکاری با مطبوعات .
1348 انتشار سووشون.
1348 درگذشت جلال آل احمد
نگاهی کوتاه به زندگی مشترک سیمین دانشور و جلال آل احمد
سیمین دانشور در سال 1327 با جلال آل احمد آشنا شد. سیمین و جلال از روی اتفاق در اتوبوس مسافربری اصفهان به تهران با هم همسفر شدند و تا به مقصد برسند به هم دل بسته بودند. البته جلال در آن موقع چند کتاب چاپ کرده و دانشور او را دورادور می شناخت و در دانشکده ادبیات او را دیده بود. این آشنایی و دل بستگی دو سال بعد به ازدواج انجامید.
سیمین دانشور در اردیبهشت 1329 با جلال آل احمد ازدواج کرد. جلال دو سال کوچکتر از سیمین بود و زندگی پر فراز و نشیبی را پشت سر نهاده بود و تا آن زمان با ماجراهای گوناگونی درگیر شده بود که انشعاب از حرب توده و ناکامی در تأسیس حزبی چپ گرا ولی مستقل از شوروی آخرین آنها بود. چنان که دانشور می گوید، آل احمد درراین ازدواج که البته با عشقی پر شور نیز همراه است، نوعی پناه و آرامش نیز می جسته است.
خانواده ی جلال و به ویژه پدرش که روحانی اسم و رسم داری بود، طبعا ً در آغاز با ازدواج او با زن مکشوفه ای که تبار خانوادگی و طبقاتی متفاوتی داشت، موافق نبودند، ولی بعدها این واقعیت را پذیرفتند.
دانشور در شهریور سال 1331 با استفاده از بورس فولبرایت به آمریکا رفت و به مدت یکسال در دانشگاه استنفرد در زمینه ی داستان نویسی و زیبایی شناسی تحصیل کرد. کتاب حاضر نامه هایی است که دانشور در این یکسال از آمریکا برای آل احمد نوشته است. دانشور در تابستان سال 1332 به ایران بازگشت. در سال 1336 دانشور آل احمد سفری به اروپا کردند.
سال 1348 سالی بسیار مهم در زندگی شخصی و ادبی دانشور است. در تابستان این سال دو واقعه ی مهم روی می دهد: انتشار سووشون، اولین رمان دانشور در تیرماه، و درگذشت آل احمد در شهریور ماه.
نامه های این جلد در سفر یک ساله ی دانشور به آمریکا نوشته شده اند. این سفر از شهریور ماه 1331/سپتامبر 1952 تا تیر ماه 1332/ ژوئن 1953 طول کشیده است. سه سال قبل از این تاریخ و پیش از ازدواج دانشور و آل احمد نیز فرصت مشابهی فراهم شده بود که دانشور برای تحصیل راهی آمریکا شود، ولی به درخواست آل احمد از این کار صرف نظر کرد. این سفر با استفاده از بورس فولبرایت انجام شده است. این بورس در آن سالها از طریق آزمونی که در کشورهای مختلف برگزار می شد به اهل فرهنگ اعطا می شد.
مشغله ی اصلی دانشور در این سفر تحصیل است، ولی طبعا ً کشف دنیای تازه ای که آمریکا باشد و آشنایی با دانشجویانی که از سراسر جهان به استنفرد آمده اند نیز جاذبه های خاص خود را دارد.
از سوی دیگر، دانشور و آل احمد در سالهای نگارش این نامه ها زن و شوهری جوان اند که دو سال از ازدواجشان می گذرد و احساسات عاشقانه و مسائل مرتبط با آن و روابط عاطفی و انسانی این دو و سعی شان در شناخت یکدیگر نیز بخشی از نامه ها را به خود اختصاص داده است.
خلاصه ی نامه های سیمین دانشور به جلال آل احمد
سه شنبه 2 سپتامبر 1952 / 11 شهریور 1331 ایتالیا
جلال عزیزم، قربانت گردم. رفتم و از سخت جانی های خود سخت شرمنده ام. بی تو یک دم زیستن شرط وفاداری نبود. وقتی از تو جدا شدم همانطور که پیش بینی می کردم، مثل جفت مرغان مهاجر چندان اندوهی فرا گرفتم که از گریه نتوانستم خودداری کنم. در طیّـاره با وجود متلک های این و آن که آمریکا رفتن گریه ندارد و غیره، باز تا مدتی، یعنی تا وقتی از مرز ایران دور شدیم، گریه می کردم و هرچه می کوشیدم خود را آرام بکنم نمی توانستم. اکنون که این کاغذ را می نویسم کمی آرام شده ام و رضا به داده داده ام. باری، خود کرده را تدبیر نیست.
فقط جلال عزیز، اگر تو بودی، دیگر هیچ غصه ای نداشتم و باور کن که با وجود تمام این تشریفات انگار یک خاری در گلویم نشسته است. زن مهماندار که اشک های مرا دید پرسید از معشوقت جدا شده ای؟ بقیه را از رم برایت خواهم نوشت و اگر زنده ماندیم و به لندن رسیدیم کاغذ را از لندن برایت پست خواهم کرد. اکنون الوداع.
چهارشنبه 3 سپتامبر 1952 / 12 شهریور 1331 لندن
جلال عزیزم، این کارت را از لندن از پارک هتل برایت می نویسم. رم که رسیدیم چنان که در نامه ام نوشته ام، یکی دو ساعت ماندیم. رم از طیّـاره به حدّی زیبا بود که به آن همه زیبایی و صفا حسد بردم. آنقدر سبز، آنقدر خرم که نمی توان وصف کرد. آنجا مستر اتلی و خانمش هم سوار شدند و تمام راه با ما بودند. در فرودگاه لندن که از شهر دور است و با اتوبوس یک ساعت تمام طول کشید که به شهر رسیدیم، از او استقبال کردند و عکس گرفتند. امروز لندن هستیم و عصر امشب یعنی ساعت هشت حرکت می کنیم. منتظر کاغذم باش که از نیویورک خواهم نوشت. قربانت می روم و همه اش حسرت می خورم کاش با هم بودیم – سیمین ِ تو
2 اکتبر 1952 / 10 مهر 1331 پالوآلتو
جلال عزیز، کاغذ اخیرت پدرم را درآورد. عزیزم، چرا اینقدر بی تابی می کنی؟ مگر من به قول شیرازیها گل هُـم هُـم هستم که از دوری ام اینطور عمر عزیز و جوانی خودت را تباه می کنی؟ صبر داشته باش.
یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور
این دل افسرده حالش به شود دل بد مکن
این سر شوریده بازآید به سامان غم مخور.
و تو یوسف منی، نه من سیاه سوخته ی بدبخت. مگر من چه تحفه ی نطنزی هستم و بودم که تو چنین از رفتن من نگران شده ای و بی خود خیالت را ناراحت می کنی. می دانی از وقتی که کاغذ سوم تو رسیده است، کاغذ 25 سپتامبر تو، آرام و قرار ندارم، مثل مرغ سرکنده شده ام. عزیز دل من، مگر من بچه ی دو ساله ام که در آمریکا گم بشوم و یا ندانم کاری بکنم. من نمی فهمم دو روز دیر و زود شدن کاغذ چرا بایو تو را به این حد آشفته بکند؟ کاغذ دوم تو همان کاغذ هشت صفحه ای مفصّـل و دقیق تو که در جوف آن، برادرت کاغذی توشته بود، دیروز رسید و کاغذ سومت امرزو. دومی را 23 سپتامبر فرستاده بودی و سومی را 25 سپتامبر. در دومی کاملا ً آرام و آسوده بودی و بعد از دو روز این همه بی طاقتی و بی صبری. تو را به خدا، مرگ من، بالاغیرتاً بی تابی نکن و اینطور مرا در دیار غربت نترسان. کاغذت را ده بار خوانده ام. آنقدر آَشفته، آنقدر جمله ها درهم، ناتمام و افتاده؛ فکر نمی کنی که من خر وامانده منتظر چـُش هستم و این چُـش ها مرا بکلی از پا در می آورد؟ مگر خودت به آمدن من رضایت ندادی؟ مگر نمی گفتی که من هیچ علاقه ای به آمریکا ندارم، مگر نه بنا شد من بروم و بعد سعی کنیم راهی پیدا شود تو بیایی؟ عزیزم، پس شجاعت تو، مردانگی تو، همت تو، عزم و اراده ی قوی تو کجا رفته است؟ مگر من مرده ام؟ مگر تو را دیگر دوست ندارم؟ مگر من خیال ندارم برگردم؟ عزیزم، قربان شکل ماهت بروم، محبوب زیبا و بی همتای من، چرا آنقدر بی طاقت و بی صبر هستی؟ تو به من قول داده بودی عصبانیت خود را علاج کنی. تو قول داده بودی سلامتی خود را حفظ کنی. این است نتیجه ی قول و قرار و وعده و وعیدهای تو؟ مدت این سفر نُـه ماه بود که یک ماه و دو روزش گذشته است.
می مانده هشت ماه دیگر. منئ قول می دهم سر هشت ماه برگردم، ولی آیا تو میخ واهی وقتی برگردم چگونه از من پذیرایی کنی؟ می خواهی دیگر حتی نا هم ندشئته باشی.
و جلال عزیز، از کاغذت پیداست که آبرویم را پیش همه برده ای و به کس و ناکس داستان ندانم کاری های مرا گفته ای. اتفاقا ً من از غالب شاگردهای خارجی، زودتر در آمریکا دوست پیدا کردم و زودتر از همه به اوضاع آشنا شدم.
جلال عزیز، برای چه چیز من دلت تنگ شده؟ برای شلختگی ام؟ برای کدبانوگری هایم! بی خود زندگی را به خودت حرام نکن. چشم به هم بزنی یک سال سر آمده است. یادت باشد که من می خواهم وقتی آمدم تو را سالم و چاق و چلّه ببینم ـ سیمین تو.