سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

دیروز فهمیدم خیلی فرق هست بین آرمانهای دیروز و امروز 

دوره زمونه انقدر عوض شده که دقیقا چیزی که تا دیروز بخاطر بودنش نگران بودم ... 

حالا بخاطر نبودنش چند برابر بیشتر نگرانم

 کم کم داریم به سمتی پیش میریم که جای هنجار و ناهنجار بدون اینکه جلب توجه کنه، داره کم کم عوض میشه

و ما باورهای جدید رو می پذیریم ... چون جدیده ... چون راحتتره ... و چون جذاب تره !!!

و اصلا کاری با ارزش و بی ارزش نداریم ...

ما بچه های این نسل، برعکس بابا مامانامون که خیلی چیزها رو بخاطر خلاف شرع و عرف و هنجار بودن انجام نمیدادن

به راحتی انجام میدیم

و اسمشم میذاریم روشنفکری !!!

هم باهوشیم ... هم یه اعتماد به نفس بینهایت کاذب داریم ... و به فکر و عقیده نسل قبلیمونم هیچ کاری نداریم

چون می ترسیم پشت اون عقاید یه واقعیتی باشه که دونستنش ما رو از خوشیهامون منع کنه

فقط مثل کرها و کورها خودمون و می زنیم به ندونستن و نفهیمدن ... و میگیم ... دوره زمونه عوض شده !!!!

مگه ما املیم که ... !!!

24 سالمه ... وی بی نهایت تو شناختن آدمها ضعیفم ...

ناراحتیم هم واسه اینه که ...

از نظر بچه های این نسل...

من یه آدم املم که بین آدمای دیروز و امروز دست و پا می زنم

...

 

من مرگ نور را
 باور نمی کنم
 و مرگ عشقهای قدیمی را

من با چه شور و شوق
تصویر جاودانه آن عشق پاک را
در خویش داشتم
 اینک منم نشسته به ویرانسرای غم
اینک منم گسسته ز خورشید و نور و عشق
در قلب من نشسته زمستان دیر پا
من را نشانده اند
 من را به قعر دره بی نام و بی نشان
با سر کشانده اند

بر دست و پای من
 زنجیر و کند نیست
اما درون سینه من
 زخمی ست در نهان
شعری ؟
 نه
آتشی ست

اینجا درون سینه من زخم کهنه ای ست
 که می کاهدم مدام