سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

 از  3 آذر ......


سال 94، به ما روی خوش نشون نداد

از اتفاقات عید

از مرگ دایی

از آتیش سوزی

از انتخاب رشته

...

و حالا

3 آذر 94

می دونستیم رفتنیه

میدونستیم شاید هر دیدار، آخرین دیداره 

و هر دور همی و سر زدن بهش، شاید آخرین مهمونیش

میدونستیم چند سال با مریضی سر و کله زدن چیز کمی نیس

میدونستیم شاید مرگ بهتر از این وضعیته، راحت تر و کم عذاب تر ...

ولی می گفتیم نگیرش، از ما نگیرش ... هر چی که هست ... هنوز مادربزرگه ... هر چی که هست ، هنوز به عشق اونه که میریم خونه ش

هر چی که هست ، حضورش لذت بخشه ...

ولی بالاخره وقتش شد ... وقت رفتن و ... مادربزرگ هم ... رفتنی شد ...

برای همیشه رفت و به تاریخ پیوست

دیگه نه مادربزرگی دارم ... نه پدر بزرگی ...

خیلی ازش خاطره ندارم

ولی این اواخر که بعضی چیزا رو به یاد نمی آورد بارها شد که رفتم پیشش و ازم پرسید : تی آقا نومو؟؟ (یعنی شوهرت نیومد؟؟)

منم میگفتم مامان بزرگ آخه شوهرم کجا بود ... من هنوز مجردم ... بعد اون دوباره نگام میکرد انگار که تازه منو شناخته باشه و دوباره بوسم میکرد...

خداییش خیلی اهل دل بود... عاشق شلوغی و حرف و خنده ...


نمی دونم چه بلایی سر خونه مامان بزرگ میاد .... ولی کاش بازم باشه ... هر چند که صفای این خونه ها به وقتیه که مادربزرگ و پدربزرگ توشون باشن

ولی باز خونه ی خاطراته ... یادمه آخرین بار کجای حیاط واستادم و بابابزرگم رو بوسیدم ... وقتی 13 سالم بود ... یادمه دستشو گذاشت پشتم... یادمه بلوزش سفید بود ... یادمه که اومد سر خیابون تا ماشین گرفتیم و یادمه که دست تکون داد... 

ولی مامان بزرگ پای اومدن نداشت ... همونجا مینشست و خداحافظی میکرد...

آخرین شبی که دیدمش، شام پیشش موندیم...

بعد همونجا نشست و واسه آخرین بار، خداجافظی کرد ...


سر صبح بود که خبر دادن ... 3-9-94

روحش شاد


روز بعد خاکش کردن

و روز بعدش ...

نمی نویسم چی شد ...ولی سخت تر شد ... یه چیزی دردناکتر از مرگ مادربزرگ...یه چیزی که به شکل خیلی بدی همه رو غافلگیر کرد

حتی یادآوری اون ساعتها و اون دو سه روز سخته برام

انگار یک دفعه یه عالم حادثه جمع شده بود ...

یه عالم فشار و ناراحتی

و یه از دست دادن ...


چند روزی طول کشید تا همه برگشتن به حالت عادی

بالاخره ... حادثه ... خوشایند یا ناخوشایند ... ما رو تو لحظه هایی از زندگیمون غافلگیر میکنه

سخت بود ... سخت بود ... ولی گذشت


امسال نفهمیدم تولدم چی شد ...

ولی انگار ... 26 سالگی زندگی منم تموم شد!

...

هفته پیش آبله مرغون گرفتم

الان یه قیافه خنده داری پیدا کردم که بیا و ببین

تو این هاگیر واگیر درس و ارائه و سمینار و امتحان ... همینو کم داشتیم واقعا

خدایا،  باقی روزها رو به خوشی بگذرون برامون

آمین


 

http://sarasaiee.parsiblog.com/Files/aae47da8cda49131a0289a7b62e619f0.jpg

چه درد آلود و وحشتناک

 

 

چه بود این تیر بیرحم از کجا آمد

که غمگین باغ بی آواز ما را باز

 

درین محرومی و عریانی پاییز

بدینسان ناگهان یکباره خالی کرد

 

 

چه وحشتناک

 

نمی آید مرا باور

و من با این شبیخونهای بیشرمانه و شومی که دارد مرگ

بدم می آید از این زندگی دیگر


ندانستم، نمی دانم چه حالی بود

پس از یک عمر قهر و اختیار کف

نشستم عاجز و بی اختیار، آنگاه

به ایمانی شگفت آور

بسی پیغامها، سوگندها دادم

خدا را با شکسته تر دل و با خسته تر خاطر

نهادم دستهای خویش چون زنهاریان بر سر


که زنهار، ای خدا، ای داور، ای دادار

مبادا راست باشد این خبر، زنهار

تو آخر وحشت و اندوه را نشناختی هرگز

و نفشرده ست هرگز پنجه ی بغضی گلویت را

 

نمی دانی چه چنگی در جگر می افکند این درد

ترا هم با تو سوگند، آی!

مکن، مپسند این، مگذار

خداوندا،خداوندا، پس از هرگز

همین یک آرزو، یک خواست

همین یکبار

ببین،غمگین دلم با وحشت و با درد می گرید

خداوندا، به حق هر چه مردانند

ببین، یک مرد می گرید

 

چه بی رحمند صیادان مرگ، ای داد

و فریادا،چه بیهوده ست این فریاد

چه بیرحمند صیادان

نهان شد رفت

ازین نفرین شده مسکین خراب آباد

دریغا آن «زن مردانه تر از هرچه مردانند»

آن آزاده،آن آزاد

تسلی می دهم خود را

ولی دردا،دریغا، او چرا خاموش؟

چرا در خاک؟

 

 

http://sarasaiee.parsiblog.com/Files/a05c76c2f6ab8a4fe66e618adadee6f4.jpg

مادربزرگ عاشق رنگ بنفش بود ...

به احترام اون

این پست

و این گلها

همه بنفشن