سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

تصمیم گرفتن دل میخواد 

اینکه یهو بشینی

چند ساعت همه چیز و تعطیل کنی و همه دغدغه های کوچیک و بزاری کنار و با خودت خلوت کنی و رک و راست از خودت بپرسی:

خب! من چی میخواستم از این دنیا ؟ 

حالا اونجام که میخواستم؟

مگه قرار نبود فلان شکل زندگی کنم 

مگه قرار نبود درسم که تموم شد فلان تصمیم رو بگیرم؟ 

مگه قرار نبود برم اون شهری که یه زندگی متفاوت رو تجربه کنم؟ 

مگه قرار نبود فلان کار و انجام بدم و زندگیم و مثل گذشته ها متفاوت بچینم ؟ 

مگه قرار نبود که تحت هیچ شرایطی آرزوهام و فدا نکنم؟


حالا کو اون آرزوها؟

من که دیگه چیزی برای فدا کردن باقی نزاشتم ...


حالا خوب و خوش و سرحالم  ؟

مسئله اینه که حالا هم به اون دلیلی که بقیه خیال میکنن نیست که حال خوبی ندارم 

واسه این حال دلم خوب نیست که با رویاهام فرسنگ ها فاصله دارم 

حالا حسرت زندگی های روتین رو میخورم 

و فکر میکنم حتی بدشانس تر از این بودم که چیزهای ساده و دست یافتنی رو تجربه کنم. 


بعد خودمو میزارم تو شرایط 

میبینم نه 

من اون مدلی خوشبخت نمیشم 

میخوابم و از وحشت گیر افتادن تو یه زندگی روزمره از خواب میپرم


میدونم که میشد به شکل خیلی رویایی تری این مسیر رو طی کرد 

میدونم درگیر یه جنگ نابرابر شدم و همین شد که یادم رفت اصلا هدف چی بود !


امروز یه جا خوندم که نوشته بود: «موفقیت من از زمانی آغاز شد که نبردهای کوچک را به جنگجویان کوچک واگذار کردم.

روزی که جنگ های کوچک را متوقف کردم، روزی بود که مسیر موفقیتم آغاز شد.»


دقیقا راه موفقیت من زمانی بسته شد که درگیر جنگ های بیخود و بی قهرمان شدم.


فکر کنم بسه هر چی فاصله افتاد 

بسه هر چی فهمیدم که کثیف ترین آدمها میتونن به یه اشاره زندگیتو جابجا کنن 

«هر نبردی ارزش زمان و روزهای زندگی ما را ندارد». 


حالا میخوام بعد 9 ماه که یه سری نامرد بی معرفت زدن هیچ و پوچش کردن، 

بشینم و دوباره از اول بگم: خب ... پایان نامه رو هم که دادم . برنامه بعدی چی بود؟

حالا وقتشه بشینم و برسم به برنامه هام 

وقتشه پاشم و تلاش کنم برای زندگی ایده آل خودم . 


دقیقا مثل پارسال که پر از انرژی و انگیزه برگشته بودم: 

«حالا وقت بازگشت به میادینه 

برمیگردم به وبلاگ نویسی

برمیگردم به سفر و گشت و گذار

...

برمیگردم به زندگی ایده آل خودم»


شاید باید تصمیم های سختی گرفت ...