همیشه یه داستان تکراری اتفاق میفته
من نادیده گرفته میشم
ناراحت میشم و برای بار هزارم به این نتیجه میرسم که هیچ جایی ندارم
هیچ در نظر گرفتنی
هیچ حساب کتابی ...
و بعد یه عالمه خودداری، فکرم و بیان میکنم
و اخرش
با این جمله که (الان دیگه نمیتونم کاریش کنم) شب تموم میشه...
این دست تقدیر نیست که برنامه زندگیمو میچینه
دست آدمهاییه که دلیلی برای فکر کردن نمیبینن
اینجور نیست که تو اولویت باشم و بقیه اتفاقا بر اساسش بیفته
اینجوره که همه چی چیده میشه
و اون موقع شاید منم دخیل بودم ...
آهای
خانم/آقای: کبک
اون حرکت
دلیل میشه برای اهمیت ندادن
قطعا دلیل میشه
چرت می گفت
بیدار شو همه چی رو آب برد