خیلی دوست داشتم به زبون بیارمش
از دیشب که فهمیدم دارم میمیرم از نگفتن
ولی خوب میدونم گفتنش فایده ای نداره
بپرسم که چی بشه
جوابش چه اره باشه چه نه، یا باورش نمیکنم یا دلیل پنهون کردنش ناراحتم میکنه
از عکسی که دیده بودم تعجب کرده بودما
ولی فکر نمیکردم جرئت پنهون کردن همچین چیزی و داشته باشه
میدونم که هیچ جوابی دلم و آروم نمیکنه
میدونم چه برای شدن یا نشدنش یه عالمه دلیل عجیب غریب میاره
میدونم قضیه از دلیل پنهون کردن اون به دلیل پرسیدن من میچرخه
اخرش هم حتما متهمم به بچه بازی و حساسیت بیجا و شایدم بی ربط بودن قضیه به من !
خیلیا میگن همش بچه بازیه
ولی این بچه بازیا شده زندگی ما
دیشب اون راست میگفت
میگفت مریضه همه چی... مریض پیش رفته.
اینورم مریضه همه چی
به پوچی رسیده
خیلی وقته رسیدم به نگفتن و غر نزدن
ولی معنیش این نیست که همه چی خوبه
اخرش از بی چارگی رفتم تو بازی زمینی که هیچوقت براش ساخته نشده بودم
اما خوب میدونستم بهتر از این جهنمه
من بچه، من نادون، من حساس بی اعصاب بی روحیه ...!
برای خلاصی خودم به چه چیزایی متوسل شدم
اون جای زندگی که بیخود و بی جهت و بخاطر یه اشتباه مسخره دست بردم تو سرنوشت و جایگاهمو تغییر دادم ، فکر این روزاش و نکرده بودم
اگه اون موقع رفته بودم، هیچکدوم این اتفاق ها نمیفتاد
کلا مسیر یه چیز دیگه میشد
هدف یه چیز دیگه میشد
سخت میشد ولی شاید آینده روشن تر بود
دیشب چقدر دلم میخواست منم انقد شفاف همه چی رو بگم
چقدر دلم میخواست منم بگم چی رو دلمه که انقد حالم بده
هر چند که کار من دیگه از گفتن گذشته
چطور کسی میتونه دلداریم بده وقتی همه چیز مثل روز روشنه
این روزها دارم رد میشم از بررخ
فقط منتظرم آتیش جهنمی که خودم ساختم خاموش بشه
اون موقع فرار میکنم از هر چیزی که برای گفتنش باید مرد و زنده شد
از هر چیزی که مبهمه و از بس جریت به زبون آوردنش نبوده، فراموش کردم که آیا شنیدمش یا توهم زدم ...
.
دیروز واستاد جلوم و بی رو درواسی همه چی رو گفت
اونی که ترسویه ظاهرا منم
منم که از ترس دلم نمیخواد باور کنم که هیچ ربطی بهم نداره ...
-------------------------------------------------------------------------
من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را
به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را
نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل
به دست خویش کردم اینچنین بی دست و پا خود را
چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم
که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را
گر این وضع است میترسم که با چندین وفاداری
شود لازم که پیشت وانمایم بیوفا خود را
چو از اظهار عشقم خویش را بیگانه میداری
نمیبایست کرد اول به این حرف آشنا خود را
ببین وحشی که در خوناب حسرت ماند پا در گل
کسی کو بگذراندی تشنه از آب بقا خود را