میدونم صبر چاره خیلی از مشکلاته
میدونم گاهی وقتا اتفاقای قشنگ وقتی میفتن که دیگه طاقتت طاق شده و جونت به لب رسیده
ولی فکر و عقل و حواس که صبر حالیش نیس
فقط خیالاته که میتونه بزنه زیر همه چیز و منطق و فلسفه ت رو ببره زیر سوال و صبر عاقلانه ت رو به سخره بگیره
اون وقته که دیگه کاری از دستت برنمیاد
یه نگاه عاقل اندر سفیه به خودت میندازی و میگی بابا کجای کاری
انقد صبر کن که از قوره و حلوا برسی به شراب صد ساله
مثلا خیلی عاقل و دوراندیشی
مثلا زندگیت و بر پایه منطقی چیدی که خودتم دیگه به محتوا و درستیش شک داری
.
.
.
.
.
دیگه بسه هر چقدر باورش نکردی
بسه هر چقد به خودت قبولوندی که دنیا جز تکرار زشت و بی ترکیبش چیزی برای بدست آوردن نداره
بسه هر چقد دیوان اخوان و گذاشتی جلوت و زمزمه کردی:
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که میبینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببیتیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟
قراره این دفعه تو یه جور دیگه باشی
قراره دنیات یه شکل دیگه باشه
این بار قراره روی روشن ماه بتابه و دیگه هیچوقت تاریک نشه
هیچوقت ...