هیچکس حرف منو باور نمیکنه
باور نمیکنن و اصرار میکنن که بگو و مقصر تویی که نمیگی
خب اگه بگم که بخاطر دل من انجامش میدی
امکان نداشت اتفاقی بیفته که 180 درجه از تصورات من دور باشه
چقدر انتطار کشیدم و شاخ درآوردم
اون لحظه به در و دیوار نگاه میکردم و از ته دلم میخواستم سقف بالای سرم بیاد پایین
هر دفعه از ریشه اصل داستان رو میبره زیر سوال بعد میگه چرا دچار فروپاشی میشی؟!
اگه اصل وجود نداشته باشه فرعیات رو میخوام چیکار
من با یه دنیای دیگه مواجه نیستم
خیلیا سعی کردن فکر تو سرم رو عوض کنن و آماده م کنن
ولی به هیچکی اجازه ندادم دخالت اضافه ای کنه
چیزی که قلبا بهش رسیدم و با حرفای بقیه ندید نمیگیرم
ولی خیلی درد داشت
قدر اون دفعه ای که تو اسنپ گریه میکردم
قدر اون دفعه ای که ...
ولی الان معادلات با هم نمیخونه