سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
درباره وبلاگ




لوگو




آمار وبلاگ
بازدید امروز: 112
بازدید دیروز: 125
کل بازدیدها: 885046






 
چهارشنبه 84 تیر 29 :: 12:41 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

چهره ی غمگین من

 

 

هنگامی که در بندر ایستاده و سرگرم تماشای کاکائی ها بودم، چهذه ی غمگین من نظر پاسبانی را که در آن حوالی گشت می زد، جلب کرد. من در آنجا محو پرواز پرندگانی بودم که برای سافتن طعمه، بیهوده با شتاب تمام به سوی آسمان اوج می گرفتند و سپس با همان سرعت فرود می آمدند. بندر به صورتی مخروبه در آمده بود، رنگ آب به سبزی می زد و سطح آن را لایه ای از روغن کثیف پوشانده بود که در آن هر گونه آشغالی شناور بود. در بندر کشتی ئی دیده نمی شد، بالابــَـر ها زنگ زده و انبارهای کالا از بین رفته بودند. به نظر می رسید که حتی موش های صحرائی هم بناهای دودزده ی اسکله را ترک گفته اند. همه جا ساکت بود. سال ها بود که ارتباط با خارج قطع شده بود.

     من کاکائی ِ خاصی را در نظر گرفته بودم و به پرواز او دقت می کردم. او مانند پرستوی وحشت زده ای که توفان را پیش بینی می کند، بیشتر نزدیک سطح آب پرواز می کرد. تنها گاهی به خود جرأت می داد که هیاهوکنان به سوی آسمان اوج گیرد تا به کاکائی های دیگر بپیوندد و با آنان همراه شود. در این حال تنها آرزویم این بود که تکه ی نانی می داشتم، آن را خـُـــرد می کردم و پیش آنها می ریختم. دلم می خواست در مسیر پروازهای ناهمگون کاکائی ها نقطه ی سفیدی را به عنوان مقصد تعیین می کردم که به سوی آن پرواز کنند. مایل بودم که با ریختن تکه نانی پیش این پرندگان غوغاگر در پرواز ناهماهنگ آنان نظمی به وجود آورم. می خواستم آنها را مانند طناب هائی که آدم با دست می کشد و شکل می بخشد، در نقطه ای گرد هم بیاورم. اما من هم مانند آن ها گرسنه بودم، من هم خسته بودم. با وجود این و با وجود غمی که در دل داشتم، باز احساس خوشبختی می کردم. ایستادن در بندر، دست کردن در جیب ها، تماشای کاکائی ها و سرشار شدن از اندوه – این ها همه دلپذیر بود.

     اما ناگهان دستی آمرانه روی شانه ام قرار گرفت و صدائی گفت: « با من بیائید! » ضمناً صاحب دست کوشید که شانه ام را رها نکند و مرا با زور به سوی خود بچرخاند. مقاومت کردم، دست را از روی شانه ام کنار زدم و به آرامی گفتم: « شما دیوانه اید.»

     شخصی که هنوز پشت سرم ایستاده بود، گفت:« رفیق، بهتان هشدار می دهم.»

در جواب گفتم:« چه فرمایشی می کنید، آقا.»

با خشم و با صدای بلند گفت: « آقائی وجود ندارد، ما همه رفیق هستیم.»

     بعد به من نزدیک شد، مرا از پهلو نگاه کرد و من ناگزیر شدم که نگاه جولان دِه خوشبختم را از دوردست فرابخوانم و در چشم های بی روح او فرود بیاورم. پاسبان قیافه ای جدّی داشت و به گاو وحشی ئی می ماند که سال هاست چیزی جز قانون نشخوار نکرده است.

                                                                                       ادامه دارد ...




موضوع مطلب :