سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
درباره وبلاگ




لوگو




آمار وبلاگ
بازدید امروز: 124
بازدید دیروز: 125
کل بازدیدها: 885058






 
پنج شنبه 84 تیر 30 :: 11:6 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

چهره ی غمگین من

 

قسمت دوم

     خواستم سر  ِ صحبت را باز کنم. گفتم: « آخر به چه دلیل ...»

     گفت: « دلیلش کافی است: قیافه ی غمگین شما.»

     خنده ام گرفت.

     « نخندید! » خشمش واقعی بود. ابتدا فکر کردم که جون نتوانسته است هیچ روسپی ِ غیر مجاز، هیچ ملوان مست، هیچ دزد و هیچ آدم فراری ئی را توقیف کند، حوصله اش سر آمده است. اما اکنون می دیدم که مسأله خیلی جدّی تر از آن است: او واقعا ً می خواهد مرا توقیف کند.

     « با من بیائید ...»

     با خونسردی پرسیدم: « به چه دلیل؟»

     اما پیش از آن که به خود بجنبم، مچ دست چپم در زنجیر نازکی خفت افتاده بود. در این لخظه دریافتم که بار دیگر قیافه را باخته ام. برای آخرین بار به کاکائی هائی که در آسمان زیبای خاکستری رنگ جولان می دادند، نگاه کردم و کوشیدم که با یک حرکت سریع خودم را به داخل آب پرتاب کنم. برای من غرق شدن در آن مایع کثیف مطبوع تر از آن بود که در محوطه ی دور از چشمی به دست گروهبان ها خفه و یا دوباره زندانی شوم. اما پاسبان با یک حرکت ِ تند چنان مرا به سوی خود کشید که دیگر راه گریزی نماند.

     بار دیگر پرسیدم: « آخر به چه دلیل؟»

     « طبق قانون، شما مجبورید که احساس خوشبختی کنید.»

     صدایم را بلند کردم: « اما من که احساس خوشبختی می کنم.»

     سرش را تکان داد: « پس آن قیافه ی غمگین چه ...؟»

     گفتم: « اما این قانون خیلی جدید است.»

     « ولی سی و شش ساعت از تصویبش می گذرد؛ و شما می دانید که هر قانونی بیست و چهار ساعت پس از اعلام قابل اجراست.»

     « اما من که این قانون را نمی شناسم.»

     « این دلیلی برای فرار از مجازات نیست. پریروز آن را اعلام کرده اند، آن هم از همه ی بلند گوها، در تمام روزنامه ها، و به همه ی آنهائی که ...» در اینجا نگاهی تحقیر آمیر به من کرد و ادامه داد: « و به همه ی آنهائی که از فیض ِ داشتن روزنامه و رادیو بی بهره اند، به وسیله ی اعلامیه هائی که هواپیماها روی خیابان های ممکلت ریخته اند، اطلاع داده شده است. بالاخره بزودی معلوم می شود که شما سی ساعت آخر را کجا گذرانیده اید، رفیق.» 

     بعد مرا به دنبال خودش کشید. حالا تازه حس می کردم که هوا سرد است و من پالتوئی ندارم. حالا تازه به درستی متوجه گرسنگی ام شده بودم و معده ام شروع کرده بود بر سر و صدا کردن. حالا تازه به یاد آورده بودم که کثیف و اصلاح نکرده و ژولیده ام و قوانینی هست که طبق آن هر شهروندی ناگزیر است که تمیز، اصلاح کرده، خوشبخت و سیر باشد. پاسبام مرا مانند مترسکی که او را بجای دزد گرفته اند و باید سرزمین رؤیاهایش را در کنار مزرعه ترک گوید، به جلو انداخت.

     خیابان ها، خلوت بود و راه کلانتری نزدیک؛ ولی با وجود این که می دانستم که آن ها خیلی زود دوباره دلیلی برای توفیقم پیدا خواهند کرد، باز دلم سخت گرفته بود. ناراحتی ام بیشتر از آن جهت بود که پاسبان مرا از محل هائی می برد که به جوانی من تعلق داشت و من در صدد بودم که پس از تماشای بندر به دیدنشان بروم: باغچه های پر از بوته ای که در عین بی نظمی، زیبا، و راههائی که پر از علف های خودرو بودند. اما حالا همه ی این ها طبق نقشه، تمیز شده و به شکل های چهارگوش درآمده و برای واحد های نظامی مرتب شده بود، که وظیفه داشتند روزهای دوشنبه، چهارشنبه، و شنبه در آنجا رژه بروند. تنها آسمان مانند گذشته بود و هوا مثل آن روزهائی که خاطر من سرشار از رؤیا بود.

 

ادامه دارد ...

 




موضوع مطلب :