سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
درباره وبلاگ




لوگو




آمار وبلاگ
بازدید امروز: 144
بازدید دیروز: 174
کل بازدیدها: 883071






 
یکشنبه 87 شهریور 31 :: 2:59 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

بانوی من، کبوتر من

قسمت دوم

 

« چرا نباید این کار را بکنم؟»

« می خواهی چکار کنی؟»

« این که معلوم است. متوجه نمی شوی؟»

« نه، متوجه نمی شوم.»

« فقط باید در اتاقشان یک میکروفن کار بگذاریم.» باید اعتراف کنم منتظر چیز خیلی بدتری بودم، اما وقتی این را گفت چنان یکه خوردم که نمی دانستم باید چه جوابی بدهم.

گفت: « این دقیقا ً همان کاریست که باید بکنیم.»

فریاد زدم: « صبر کن! نه، یک لحظه صبر کن. نمی توانی این کار را بکنی.»

« چرا نه؟»

« این بدترین حیله ای است که تا بحال شنیده ام. این مثل ــ می دانی مثل گوش کردن از توی سوراخ کلید است، یا خواندن نامه ها، فقط خیلی خیلی بدتر از آنهاست. در این مورد که جدی نیستی، هستی؟»

« البته که هستم.»

می دانستم چقدر بدش می آید کسی با او مخالفت کند، اما گاهی حس می کردم با وجود آگاهی از خطرات ممکن، لازه است عقیده ام را بیان کنم. با کلماتی تند و کوتاه گفتم: « پاملا، به تو اجازه نمی دهم این کار را بکنی!»

پایش را از روی نیمکت پایین گذاشت و صاف ایستاد: « محض رضای خدا، این چه ادایی است داری از خودت در می آوری، آرتور؟ من اصلا ً ترا درک نمی کنم.»

« درک من نباید کار خیلی سختی باشد.»

« حرف مفت! من می دانم تو قبلا ً کارهای خیلی بدتر از این هم کرده ای.»

« هرگز! »

« آه، بله، می دانم. چی باعث شده ناگهان تصور کنی خیلی از من بهتری؟ »

« من هرگز چنین کارهایی نمی کنم.»   

زنم انگشتش را مثل اسلحه ای به سوی من گرفت و گفت: « بسیار خوب، پسرم، کریسمس گذشته، در خانه ی خانواده ی میلفورد، چی؟ یادت می آید؟ تو نزدیک بود از خنده منفجر شوی و من مجبور شدم دستم را روی دهانت بگذارم تا آنها صدای ما را نشنوند. درباره ی همین یکی چه می گویی؟ »

گفتم: « آن یکی فرق می کرد. آن جا خانه ما نبود. و آنها مهمان ما نبودند.»

« هیچ فرقی نمی کند.» او کاملا ً صاف نشسته بود، با آ« چشم های گرد خاکستری به من خیره شده بود و چانه اش را به شیوه ی اهانت آمیز و غریبی بالا گرفته بود. گفت: « اینقدر دورو و متظاهر نباش. اصلا ً چه اتفاقی برایت افتاده؟»

« می دانی، پاملا، واقعا ً فکر می کنم این کار خیلی نفرت انگیزی است. صادقانه بگویم اینطور فکر می کنم.»

« اما گوش کن، آرتور. من هم آدم نفرت انگیزی هستم. تو هم همین طور ــ البته به روشی پنهانی. برای همین با هم کنار می آییم.»

« من هرگز چنین مزخرفاتی نشنیده بودم.»

« می دانی، اگر ناگهان تصمیم گرفته ای به کلی تغییر شخصیت بدهی، داستان دیگری است.»

« پاملا، باید اینطور حرف زدن را کنار بگذاری.»

گفت: « می دانی، اگر واقعاً تصمیم گرفته ای عوض شوی، پس من باید چکار کنم؟»

« تو نمی فهمی چه می گویی.»

« آرتور، چطور آدم خوبی مثل تو می خواهد شریک زندگی موجودی نفرت انگیز باشد؟»

من آهسته روی صندلی مقابل زنم نشستم و او تمام مدت داشت نگاهم میکرد. می دانید، او زن بزرگی بود، با یک صورت بزرگ سفید، و وقتی یک راست به من نگاه می کرد، مثل همان موقع، من ــ چطور بگویم ــ محاصره می شدم. تقریبا ً در او محاط می شدم، انگار یک لوله ی بزرگ خامه بود که من توی آن افتاده بودم.

« تو واقعا ً نمی خواهی این میکروفن را کار بگذاری، می خواهی؟» 

« البته که می خواهم. وقتش رسیده یک کمی اینجا تفریح کنیم. دست بردار، آرتور. اینقدر بداخلاقی نکن.»

« این کار درست نیست، پاملا.»

« این کار درست است.» ــ دوباره انگشتش بالا رفت ــ « کاملا ً به درستی همان وقتی است که نامه های ماری پروبرت را توی کیفش پیدا کردی و آنها را از سر تا ته خواندی.»

« ما اصلا ً نباید آن کار را می کردیم.»

« ما ؟! »

« تو هم بعد آنها را خواندی، پاملا.»

« اینکار به هیچ کس ضرری نرساند. آن موقع خودت این را گفتی. و این یکی هم بدتر از آن نیست.»

« اگر کسی با تو اینکار را بکند، خوشت می آید؟»

« اگر ندانم چنین اتفاقی افتاده چطور ممکن است ناراحت شوم؟ دست بردار، آرتور. این قدر بی حال نباش.»

« باید در این باره فکر کنم.»

« شاید مهندس بزرگ بلد نیست چطور میکروفن را به بلندگو وصل کند؟»

« اینکه ساده ترین بخش کار است.»

« خوب. پس راه بیفت. راه بیفت و کار را انجام بده.»

« برای این کارها وقت نداریم. هر لحظه ممکن است برسند.»

« پس این کار را نمی کنم. خیال ندارم موقع کار گیر بیفتم.»

« تا قبل از تمام شدن کار تو، خیلی راحت آنها را این پایین نگه می دارم. خطری وجود ندارد. به هر حال ساعت چند است؟»

ساعت نزدیک 3 بود.

او گفت: « آنها با اتومبیل از لندن می آیند و حتما ً تا بعد از ظهر نمی رسند. به این ترتیب خیلی وقت داری.»

« کدام اتاق را به آنها می دهی؟»

 « اتاق بزرگ زرد انتهای راهرو. فاصله اش که زیاد نیست، هست؟»

« فکر می کنم می شود کار را انجام داد.»

گفت: « و یک سوال، بلندگو را می خواهی کجا بگذاری؟»

« هنوز نگفته ام این کار را می کنم.»

فریاد زد: « خدای من! دلم می خواست الان کسی سعی می کرد جلو ترا بگیرد. باید قیافه ی خودت را ببینی. از فکر این کار چهره ات گل انداخته و هیجان زده شده ای. بلندگو را توی اتاق خواب ما بگذار، چرا که نه؟ اما برو، عجله کن.»

مکث کردم. این کاری بود که هر بار او جای خواهش، دستور می داد، انجام می دادم. « این کار را دوست ندارم، پاملا.»

او دیگر چیزی نگفت. فقط کاملا ً بی حرکت سر جایش نشست و به من نگاه کرد، در چهره اش حالت تسلیم و انتظار دیده می شد انگار در صف درازی ایستاده باشد، به تجربه می دانستم این علامت خطرناکی است. مثل یکی از آن بمب هایی بود که چاشنی شان کشیده شده و فقط هر لحظه ممکن است، بنگ! منفجر شود. در سکوتی که برقرار شد، حتی می توانستم صدای تیک تیک او را بشنوم.

پس بی سر و صدا بلند شدم و به کارگاه رفتم و یک میکروفن و صد و پنجاه پا سیم برداشتم، حالا که از او دور بودم، باید با شرمندگی اعتراف کنم خودم هم کمی احساس هیجان می کردم. احساس گرم سوزن سوزن شدن زیر پوست، نزدیک نوک انگشتانم. می دانید، چندان زیاد نبود ــ واقعا ً چیزی نبود. خدای بزرگ، من تمام عمر هر روز صبح وقتی روزنامه را باز می کنم تا آخرین قیمت دو یا سه تا از سهام های گسترده ی زنم را بدانم، همین احساس را دارم. بنابراین شوخی احمقانه ای مثل این مرا چندان از خود بی خود نمی کرد. اما در عین حال بی اختیار حس می کردم این کار برایم سرگرم کننده است.

در تاریکی از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق زرد شدم که در انتهای راهرو بود. با آن دو تخت، روتختی های ساتن زرد، پرده های طلایی و دیوار زرد کمرنگ، حالت تمیز و غیرمسکونی تمام اتاق های مهمان ها را داشت. دور و برم را نگاه کردم تا برای پنهان کردن میکروفن جای مناسبی پیدا کنم. این مهم ترین بخش کار بود، میکروفن بر اثر هیچ حادثه ای نباید کشف می شد. اول به فکر سبد هیزم کنار جابخاری افتادم. آن را زیر هیزم ها بگذارم. نه ــ به اندازه ی کافی امن نبود. پشت رادیاتور؟ یا بالای گنجه ی لباس؟ زیر میز تحریر؟ هیچ کدام از این جاها زیاد حرفه ای به نظر نمی رسید. هر کدام از آنها ممکن بود به طور اتفاقی و به خاطر افتادن یک دگمه سردست یا چیزی مثل آن مورد تفتیش قرار بگیرد. عاقبت، با حیله گری بسیار، تصمیم گرفتم آن را توی فنرهای نیمکت کار بگذارم. نیمکت چسبیده به دیوار، نزدیک لبه ی فرش بود و سیم را یک راست از زیر فرش به طرف در بردم.

نیمکت را بلند کردم و پارچه ی زیر آن را شکافتم. میکروفن را به دقت میان فنرها جا دادم و مطمئن شدم رو به اتاق باشد. بعد از آن، سیم را از زیر فرش به طرف در بردم. موقع انجام هر یک از این کارها آرام و هشیار بودم. چون باید سیم از زیر فرش بیرون می آمد و از در عبور می کرد. روی چوب شیار کوچکی ایجاد کردم تا سیم تقریبا ً نامرئی شود.

البته همه ی اینها وقت گیر بود، و وقتی ناگهان از آن بیرون صدای کشیدن چرخها را روی سنگفرش مسیر اتومبیل رو شنیدم، هنوز فقط نیمی از مسیر راهرو را طی کرده بودم و داشتم سیم را در طول لبه ی دیوار جلو می آوردم. چکش به دست از کار ماندم، ایستادم و باید اعتراف کنم ترسیده بودم. نمی توانید تصور کنید آن صدا چقدر برایم اعصاب خرد کن بود. یک بار دیگر این ترس تهوع آور را حس کرده بودم و آن وقتی بود که در زمان جنگ وقتی داشتم بی سر و صدا روی پروانه هایم کار می کردم، بمبی آن طرف دهکده افتاد.

پایان قسمت دوم




موضوع مطلب :