سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
درباره وبلاگ




لوگو




آمار وبلاگ
بازدید امروز: 120
بازدید دیروز: 125
کل بازدیدها: 885054






 
جمعه 84 تیر 31 :: 12:50 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

چهره ی غمگین من

 

قسمت سوم

 

     هنگام عبور از خیابان گاه گاه چشمم به اعلان های رسمی ئی می افتاد که روی در  برخی از روسپی خانه ها دیده می شد و به کسانی مربوط بود که موهبت آزمایش های بهداشتی چهارشنبه ها نصیبشان می شد. حتی به نظر می رسید که به پاره ای از می فروش ها اجازه داده شده بود که « نشان باده خواری» را جلو در، در معرض نگاه رهگذران بگذارند. نشان مزبور ظرف آبجو خوری ئی بود از جنس حلبی و با حاشیه های سه رنگ: قهوه ای روشن – قهوه ای تیره- قهوه ای روشت، یعنی رنگ های ملی. مسلما ً آن دسته افرادی که از آنان در لیست رسمی آبجو خورهای روزهای چهارشنبه نام برده شده بود و از موهبت نوشیدن آبجو در روزهای مزبور برخوردار می شدند، از شادی سر از پا نمی شناختند.  

     آثار تحرک در چهر ی همه ی مردمی که ما به آنها برمی خوردیم، به گونه ی فیر قابل انکاری نمایان بود و هاله ای از سختکوشی آنها را فرا گرفته بود. این امر بویژه هنگامی محسوس تر بود که چشم آنان به پاسبان می افتاد. انها در این لحظات، تندتر راه می رفتند و قیافه ای که حاکی از دضایت کامل آنان از انجام وظیفه بود به خود می گرفتند. زن هائی که از فروشگاهها بیرون می آمدند، می کوشیدند به صورت های خود حالتی از شادی بدهند که از آن ها انتظار می رفت. علّت آن دستوری بود که طبق آن باید در چهره ی زن خانه دار به سبب وظیفه ای که انجام می دهد، شادی او منعکش شود – و وظیفه ی زن خانه دار این است که با دستپخت مطبوع خود کارگر دولتی را شبها سر حال نگاه دارد.

     اما تمام این مردم با مهارت راه خود را از کنار ما کج می کردند، به طوری که هیچیک از آنها ناگزیر نمی شد با ما رو به رو شود. آن ها هنوز به ما نرسیده در گوشه ای ناپدید می شدند. هر کسی می کوشید که یا به سرعت وارد فروشگاهی شود و یا سر نبش ها مسیر خود را تغییر دهد. شاید افرادی هم بودند که ورد خانه ای ناشناس می شدند و آنقدر پشت در آن وحشت زده انتظار می کشیدند تا صدای پای ما دور شود.

     تنها یک بار، آن هم هنگامی که ما از چهار راهی عبور می کردیم، با مرد مسنّی مصادف شدیم که من روی سینه اش نشان مخصوص معلّمان مدرسه را دیدم. برای او دیگر ممکن نبود که راهش را کج کند. بناچار، پس از آنکه طبق مقررات به پاسبان ادای احترام نمود ( یعنی به نشانه ی تسلیم محض سه بار با کف دست بر سر خودش کوبید) ، سعی کرد که به وظیفه ی قانونی خود عمل کند؛ وظیفه ای که از او الزاما ً می خواست که سه بار به صورت من تف کند و مرا « خوک خیانت کار» بنامد. او خوب نشانه گرفت. اما هوا گرم بود و گلوی پیرمرد حتما خشک. چون تنها چیزی که به من اصابت کرد مایع خزئی و نسبتا ً رقیقی بود که من آن را – برخلاف مقررات – بی اختیار با آستینم پاک کردم. اما پاسبان در اینجا اردنگی ئی به تهیگایم زد و با مشت به وسط ستون فقراتم کوبید. سپس با لحن آرامی گفت: « مرحله ی 1» که معنی اش ای است: خفیف ترین نوع مجازات توسط پلیس.

 

ادامه دارد…




موضوع مطلب :