|
دوشنبه 89 مرداد 4 :: 1:28 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال
منشین با من ، با من منشین تو چه دانی که چه افسونگر و بی پا و سرم؟ تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من، چه جنونی، چه نیازی، چه غمی ست؟ یا نگاه تو، که پر عصمت و ناز بر من افتد؛ چه عذاب و ستمی ست.
دردم این نیست ولی ، دردم این است که من بی تو دگر از جهان دورم و بی خویشتنم. تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم.
منشین اما با من، منشین. تکیه بر من مکن، ای پرده ی طناز حریر! که شراری شده ام ... گرگ هاری شده ام !
موضوع مطلب : شعر |