|
پنج شنبه 91 مرداد 12 :: 4:15 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال
سلام دوستان بخاطر این غیبت طولانی که داشتم منو ببخشین هر چقدر سعی می کردم که بنویسم .... نمیتونستم همونطور که الان نزدیک 8 ماهه هیچی تو دفتر خاطراتم نمی نویسم، اینجا هم نمیتونم بنویسم انقدر دلتنگی و دلخوری تو دلمه که دیگه دلم نمیخواد بنویسم دلم نمیخواد ناامیدیهام و اینجا ثبت کنم بذارین از اول بگم یه ماه پیش حدود 3 - 4 روز رفتم نوشهر بعد نوشهرم، بالاخره من و ستاره بعد از کلی تلاش و کوشش شبانه روزی موفق شدیم 2 نفری بریم شیراز خیلی خوش گذشت تخت جمشید محشر بود اینم یه عکس از باغ عفیف آباد شیراز آخرین جایی که رفتیم . در ادامه سفرهای استانی سری هم به تهران زدم و وقتی مطمئن شدم همه چی تو کشورمون سر جاشه ، اومدم رشت که مثلا شروع کنم و واسه کنکور بخونم الان یه ماهه قراره شروع کنم بعد از همه ی این روزای قشنگ، الان دلم گرفته من باید چیکار میکردم ؟ باید چیکار کنم تا خلاص شم ؟ تا بتونم برگردم به زندگی عادیم اینهمه سفر ... اینهمه دوست ... اینهمه خوشی پس چرا من هنوز گیجم ... هنوز مات و مبهوت موندم ... امروز یکی از آشنایان فوت کرد در واقع یه بدبخت به جمع بدبختای فامیل اضافه شد . پریشب رفته بودم قدم بزنم بعد اتفاقی از تو یه کوچه ای رد شدم که 11 سال پیش خونه ی عمه م اونجا بود خدا بیامرزه عمه م و ... یادم میاد تو اون کوچه پس کوچه ها کلی با دختر عمه م قدم میزدیم کلی میخندیدیم ... خوش بودیم .... خدا بیامرزه دختر عمه مو ... اینم سرنوشت ما از هر کی یاد میکنیم، یا مرده ، یا رفته .. یا اینکه میخواد بره دل آدم نگیره عجیبه موضوع مطلب : |