سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
درباره وبلاگ




لوگو




آمار وبلاگ
بازدید امروز: 82
بازدید دیروز: 107
کل بازدیدها: 884891






 
پنج شنبه 91 مرداد 12 :: 4:15 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

سلام دوستان

بخاطر این غیبت طولانی که داشتم منو ببخشین

هر چقدر سعی  می کردم که بنویسم .... نمیتونستم 

همونطور که الان نزدیک 8 ماهه هیچی تو دفتر خاطراتم نمی نویسم، اینجا هم نمیتونم بنویسم

انقدر دلتنگی و دلخوری تو دلمه که دیگه دلم نمیخواد بنویسم

دلم نمیخواد ناامیدیهام و اینجا ثبت کنم


بذارین از اول بگم

یه ماه پیش حدود  3 - 4 روز رفتم نوشهر


 بعد نوشهرم،  بالاخره من و ستاره بعد از کلی تلاش و کوشش شبانه روزی موفق شدیم 2 نفری بریم شیراز

خیلی خوش گذشت

تخت جمشید محشر بود

اینم یه عکس از باغ عفیف آباد شیراز

آخرین جایی که رفتیم


.


در ادامه سفرهای استانی سری هم به تهران زدم 

و وقتی مطمئن شدم همه چی تو کشورمون سر جاشه ، اومدم رشت که مثلا شروع کنم و واسه کنکور بخونم

الان یه ماهه قراره شروع کنم جالب بود


بعد از همه ی این روزای قشنگ، الان دلم گرفته

من باید چیکار میکردم ؟

باید چیکار کنم تا خلاص شم  ؟

تا بتونم برگردم به زندگی عادیم

اینهمه سفر ... اینهمه دوست ... اینهمه خوشی

پس چرا من هنوز گیجم ... هنوز مات و مبهوت موندم ...


امروز یکی از آشنایان فوت کرد

در واقع یه بدبخت به جمع بدبختای فامیل اضافه شد .


پریشب رفته بودم قدم بزنم

بعد اتفاقی از تو یه کوچه ای رد شدم که 11 سال پیش خونه ی عمه م اونجا بود

خدا بیامرزه عمه م و ...

یادم میاد تو اون کوچه پس کوچه ها کلی با دختر عمه م قدم میزدیم

کلی میخندیدیم ... خوش بودیم ....

خدا بیامرزه دختر عمه مو ...

اینم سرنوشت ما

از هر کی یاد میکنیم، یا مرده ،  یا رفته .. یا اینکه میخواد بره

دل آدم نگیره عجیبه





موضوع مطلب :