|
سه شنبه 92 خرداد 21 :: 12:53 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال
می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه خویش به خدا می برم از شهر شما دل شوریده و دیوانه خویش می برم تا که در آن نقطه دور شستشویش دهم از رنگ نگاه شستشویش دهم از لکه عشق زین همه خواهش بیجا و تباه می برم تا ز تو دورش سازم ز تو ای جلوه امید محال می برم زنده بگورش سازم تا از این پس نکند یاد وصال ناله می لرزد ، می رقصد اشک آه بگذار که بگریزم من از تو ای چشمه جوشان گناه شاید آن به که بپرهیزم من عاقبت بند سفر پایم بست می روم خنده به لب ‚ خونین دل می روم از دل من دست بدار ای امید عبث بی حاصل موضوع مطلب : |