سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
درباره وبلاگ




لوگو




آمار وبلاگ
بازدید امروز: 121
بازدید دیروز: 248
کل بازدیدها: 882249






 
چهارشنبه 96 دی 6 :: 2:51 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

خدا میدونه اون شب چقدر ناراحت شدم  

خدا میدونه از وحشت اینکه یه روزی این بلا سر خودم بیاد، چقدر خواستم که بخشیده بشم 

خدا میدونه که اون شب چقدر به خودم لعنت فرستادم  

 

مگه من نشونه ندیده بودم؟ 

چرا چشمم رو بستم و بدون فکر ادامه دادم؟ 

چرا با وجود سوء ظن ها و تردیدی که داشتم  

جایی که نباید رفتم ؟  

حرفی که نباید گفته میشد رو به زبون آوردم ؟

چرا گفتم؟

چرا خندیدم ...

چرا لذت بردم ؟؟؟

 

اون روز، روز عجیبی بود

انقدر عجیب بود که وقتی به فروغ گفتم، وسط خیابون واستاد و مات و مبهوت من رو نگاه کرد !

انقدر عجیب بود که وقتی به مرجانه گفتم، انقدر اعصابش خورد شد که سردرد گرفت!

 

اون روز قرار بود اتفاقای خوبی برام بیفته

اما بجای همه ی حس های خوبی که اون روز حق من بود

حس کردم گاهی چه زیرکانه بازی میخورم!

و چه بازی حساب شده ای!

 

حاضرم به عزیزترین هام قسم بخورم که همه چیز کاملا حساب شده و عمدی بود.

هیچ سوتفاهم و جریان ناخوداگاهی پشت این پنهان کاریها نبود.

شاید بگن قضاوته

شاید بگن بخاطر سهل انگاری خودم، دنبال مقصر میگردم

ولی من ایمان دارم که همه چیز از روی غرض بود

اینکه چه غرضی بود و چرا بود رو خدا میدونه

کاش دلیل خیلی خوبی پشت همه ی این پنهان کاریها باشه !!

 

دلیل فاصله گرفتنم این بود

و دلیل خیلی (نه) گفتن های بعد از اون اتفاق !

ولی نمیدونم چرا اون طرف قضیه،

فقط به یک شب ناراحتی در موردش اکتفا کرد و بعدش انگار نه انگار!

نمیدونم چرا درگیر خوشی هایی شد که بهتر بود که هیچوقت اتفاق نمیفتادن.

 

شاید دیگه اون طرف قضیه به من ربطی نداره .

میدونم اشتباهه

میدونم غلطه

ولی فکر نمیکنم راه درست رو از من بپذیره!

من شاید، کوچیکتر از این حرفهام!

 




موضوع مطلب :