سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
درباره وبلاگ




لوگو




آمار وبلاگ
بازدید امروز: 78
بازدید دیروز: 81
کل بازدیدها: 884547






 
یکشنبه 98 فروردین 11 :: 12:37 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

مضحک بود که بعد اون اتفاقها با اون امید رفتم اونجا
یادمه که به در نگاه میکردم
یادمه سعی میکردم صداهای پشت در رو تشخیص بدم
یادمه ساعت و نگاه میکردم و چشمهام به در بود تا یه معجزه ببینم
یادمه سعی میکردم به خودم بقبولونم که امروز باید قشنگ و شیک باشم چون شاید یه اتفاق خوب تو راه باشه
یه رویای نشدنی !
یه معجزه که بگه هیچی اونقدری که وحشتناک به نظر میرسید، واقعی نیست

یادمه کم کم لبخند و نگاهم به در خشک شد
پوزخند زدم به خودم
تکیه دادم به صندلیم و آه کشیدم و گفتم هنوز همون دختر احمق و ساده لوحی که با یه نگاه گرم بشه راحت به بازیش گرفت...

کم کم مایوس می شدم و بدبین تر از قبل به دور و برم نگاه میکردم
دیگه منتظر معجزه نبودم ...
همه چیز همونقدر که فکر میکردم، زشت و وحشتناک بود
همونقدر دروغ و دروغ و دروغ
همونقدر بازی
و نادیده گرفتن شدن !
باید میرفتم و ناامید میشدم تا باورم میشد که دیگه برای کسی مهم نیست


--- <گفتید: نشنوید و نبینید
گفتیم ما، به چشم

گفتید:
منکر به فهم خویش شوید و شعور خویش
گفتیم:
دشوار حالتی ست،
ولی چشم ...

دیدیم
اینک شما ز ما
باری توقع ... دارید

آری شما که روی ز سنگ
آری شما که دل از آهن دارید ...>

 

دی 1397




موضوع مطلب :