سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
درباره وبلاگ




لوگو




آمار وبلاگ
بازدید امروز: 141
بازدید دیروز: 56
کل بازدیدها: 882894






 
دوشنبه 98 شهریور 4 :: 12:19 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

چه تصادف مسخره ای بود 

واقعا این تشابه بیخود و بی ربط چرا باید اتفاق میفتاد ؟

قرار بود من چیزی یادم بیاد ؟ 

قرار بود وجدانم بیدار بشه؟ 

یا حواسم و جمع کنم و دوباره اون حرف گوش کن مغلوب باقی بمونم ؟ 

کجای زندگیم این شکلی بود ؟ 

1 سال اونم وسط 20 سالگی و جوونی و بی عقلی 

حالا 10 سال گذشته این اتفاق دوباره باید بیفته ؟ 


روزها رفتند و من دیگر
خود نمیدانم کدامینم
آن من سر سخت مغرورم
یا من مغلوب دیرینم ؟


هیچ دوست نداشتم همچین اتفاقی بیفته 

خودم و زدم به اون راه 

کاری و انجام دادم که غیر از نظر یه نفر، از نظر هیچکسی بد نبود 

ولی دلم نمیخواست

رفتم تا ثابت کنم من میتونم پا رو دلم بزارم 

بسه هر چقدر گریه و ناراحتی و بغض که داشتم 

گفتم چند ساعت بیخیال هر چی احساسه بشم و اصن مهم نباشه کسی برام 


ولی این تشابه مسخره 

این تصادف بیخودی که بخاطر شنیدنش هاج و واج موندم چی بود ؟ 

خدا خواست نشونه بده ؟

خواست بگه من حواسم هستااا . خطا نکنی یه بار ؟ ! 

خدایا خودمونیم 

دقیقا طرف کی هستی ؟!!!!!!




موضوع مطلب : دلنوشته