سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
درباره وبلاگ




لوگو




آمار وبلاگ
بازدید امروز: 92
بازدید دیروز: 97
کل بازدیدها: 884658






 
چهارشنبه 85 اردیبهشت 20 :: 8:0 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

سلام. امیدوارم همگی خوب باشید.

بالاخره آقای رجبی نژاد روز دوشنبه اومدن مدرسه.

واسش کتاب خریدیم.  حیات مردان نامی   5 جلد

وقتی اومد همه دویدیم طرفش و دورش کردیم. مثل روزای قبل نبود. هنوزم نیست.

فهیمیدیم که 22 سال قبل ایشون با یه ماشین تصادف کردن و واسه همین به جمجمه شون آسیب رسیده. ایندفعه هم که حالش بد شد بعضی دکترا گفتن که بخاطر همون تصادفه که حالت بد شده.

حالا ما به ایناش کار نداریم.

مهم اینه که حال آقای رجبی نژاد اونقدر خوب هست که بتونه بیاد مدرسه و سر کلاس.

امروز  یه  عکس باهاش گرفتم. تکی. هم با اون. هم با آقای پارسایی(فیزیک).  

البته با دوربین مرجانه. موقع امتحانا دوربین خودم رو هم میرم و با آقای پارسایی حتما عکس می گیرم.

امروز 3 تا امتحان داشتیم. اولی زبان فارسی بود که از 8 تا سوال 3 تاشو از بچه ها گرفتم.

دومی  مسابقه ی علمی بود که فقط 5-6 نفر بودیم و ما رو گذاشتن تو یه کلاس و در و بستن و رفتن.  سوالای فیزک و ریاضی و هندسه رو من حل میکردم. بقیه رو هم مرجانه و مهرناز و سپیده. بعد به هم می گفتیم جوابها رو.

کلی کیف داد.

بعدشم امتحان عربی داشتیم.

ما رو دوباره بردن تو یه کلاس دیگه. ایندفعه تعدادمون بیشتر بود. خودمون در رو بستیم و فکر کنم هممون 20 بشیم.

جالب اینجاست که دیروز هم امتحان عربی داشتیم. ولی من خیلی خیلی خیلی بد دادم.

خب الان دبیرمون  ورقه و رو ببینه درجا دوزاریش میفته دیگه.

چند روز دیگه تولد یکی از بچه هاست.

من یکی که نمیخواستم واسش کادو بخرم. یعنی اصلا پولش رو ندارم و خیلی هم باهاش صمیمی نیستم. یه دفعه امروز دیدم بچه ها اومدن دارن برنامه ریزی میکنن که 5 نفریم و هر کی ؟؟؟؟ پول بذاره و از این حرفا. کلی حالک گرفته شد. البته فکر کنم نیلوفر هم تصمیم نداشت واسش پول بذاره.

یکشنبه روز آخر مدرسمونه. اونم بخاطر امتحان داریم میریم. آمادگی دفاعی. بعدشم که امتحانات شروع میشه.

خیلی بخاطر شیمی و عربی نگرانم. خیلی ی ی ی ی ی ی ی ی ی

چند روز پیش یه سری عکس گذاشتم اینجا از ریکی مارتین. ولی هر کی اومد نظر بده گفت که عکسا بالا نیومد . نمیدونم چرا. خودم که وبلاگ رو باز میکردم بالا میومد.

چند روز پیش داشتم از مدرسه میومدم خونه خیلی عصبانی بودم. یادم نیست واسه چی.

یه پسری هست که من هر روز که دارم میام می بینمش.

ولی تا حالا که حرفی نزده بود بهم.  همون روز منو دوباره دید و گفت: ببخشید میخواستم چند لحظه باهاتون صحبت کنم.

منم که عصبانی. خیلی اخم کرده بودم. اینو که گفت بیشتر اخم کردم و تند رفتم.

پسره هم گفت: ایشالله فردا.

از روز بعدش تا حالا دیگه ندیدمش. فکر کنم بدبخت خیلی ترسید. دیگه اصلا پیداش نیست.

 

 




موضوع مطلب :