سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
درباره وبلاگ




لوگو




آمار وبلاگ
بازدید امروز: 43
بازدید دیروز: 81
کل بازدیدها: 884512






 
جمعه 85 خرداد 5 :: 3:40 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

 


و این منم

زنی تنها

در آستانه ی فصلی سرد

در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین

و یأس ساده و غمناک آسمان

و ناتوانی این دستهای سیمانی.

زمان گذشت

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت 

چهار بار نواخت

امروز روز اول دی ماه است

من راز فصلها را می دانم

و حرف لحظه ها را می فهمم

نجات دهنده در گور خفته است

و خاک، خاک پذیرنده

اشارتیست به آرامش


زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت.

در کوچه باد می آید

در کوچه باد می آید

و من به جفت گیری گلها می اندیشم

به غنچه هایی با ساقهای لاغر کم خون

و این زمان خسته ی مسلول

و مردی از کنار درختان خیس می گذرد

مردی که رشته های آبی رگهایش

مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش

بالا خزیده اند

و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را

تکرار می کنند

ــ سلام

ــ سلام

و من به جفت گیری گلها می اندیشم


در آستانه ی فصلی سرد

در محفل عزای آینه ها

و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ

و این غروب بارور شده از دانش سکوت

چگونه می شود به آن کسی که می رود اینسان

صبور،

سنگین،

سرگردان،

فرمان ایست داد.

چگونه می شود به مرد گفت که او زنده نیست، او هیچ وقت زنده نبوده است.


در کوچه باد می آید

کلاغهای منفرد انزوا

در باغهای پیر کسالت می چرخند

و نردبام

چه ارتفاع حقیری دارد


آنها تمام ساده لوحی یک قلب را

با خود به قصر قصه ها بردند

و اکنون دیگر

دیگر چگونه یک نفر به رقص برخواهد خاست

و گیسوان کودکی اش را

در آبهای جاری خواهد ریخت

و سیب را که سرانجام چیده است و بوییده است

در زیر پا لگد خواهد کرد؟


ای یار، ای یگانه ترین یار

چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند.

انگار در مسیری از تجسم پرواز بود که یک روز آن پرنده نمایان شد

انگار از خطوط سبز تخیل بودند

آن برگهای تازه که در شهوت نسیم نفس می زدند

انگار

آن شعله ی بنفش که در ذهن پاک پنجره ها می سوخت

چیزی بجز تصور معصومی از چراغ نبود.

 

در کوچه باد می آید

این ابتدای ویرانیست

آن روز هم که دستهای تو ویران شدند باد می آمد

ستاره های عزیز

ستاده های مقوایی عزیز

وقتی در آسمان، دروغ وزیدن می گیرد

دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سرشکسته پناه آورد؟

ما مثل مرده های هزاران هزار ساله به هم می رسیم و آنگاه

خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد.

من سردم است

من سردم و انگار هیچ وقت گرم نخواهم شد

ای یار، ای یگانه ترین یار « آن شراب مگر چند ساله بود؟»

نگاه کن که در اینجا

زمان چه وزنی دارد

و ماهیان چگونه گوشتهای مرا می جوند

چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه می داری؟

من سردم است و از گوشواره های صدف بیزارم

من سردم است و می دانم

که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی

جز چند قطره خون

چیزی به جا نخواهد ماند.

خطوط را رها خواهم کرد

و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد

و از میان شکلهای هندسی محدود

به پهنه های حسی وسعت پناه خواهم برد.

من عریانم، عریانم, عریانم

مثل سکوتهای میان کلامهای محبت عریانم

و زخمهای من همه از عشق است

از عشق، عشق، عشق.

من این جزیره ی سرگردان را

از انقلاب اقیانوس

و انفجار کوه گذر داده ام

و تکه تکه شدن، راز آن موجود متحدی بود

که از حقیرترین ذره هایش آفتاب به دنیا آمد.

 

سلام ای شب معصوم!

سلام ای شبی که چشمهای گرگهای بیایان را

به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل می کنی

و در کنار جویبارهای تو، ارواح بیدها

ارواح مهربان تبرها را می بویند

من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرفها و صداها می آیم

و این جهان به لانه ی ماران مانند است

و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست

که همچنان که تو را می بوسند

در ذهن خود طناب دار تو را می بافند

سلام ای شب معصوم!

 

میان پنجره و دیدن

همیشه فاصله ایست

چرا نگاه نکردم؟

مانند آن زمان که مردی از کنار درختان خیس گذر می کرد ...

چرا نگاه نکردم؟

انگار مادرم گریسته بود آن شب

آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت

آن شب که من عروس خوشه های اقاقی شدم

آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود،

و آن کسی که نیمه ی من بود، به درون نطفه ی من بازگشته بود

و من در آینه می دیدمش،

که مثل آینه پاکیزه بود و روشن بود

و ناگهان صدایم کرد

و من عروس خوشه های اقاقی شدم ...

انگار مادرم گریسته بود آن شب.

چه روشنایی بیهوده ای در این دریچه ی مسدود سرکشید

چرا نگاه نکردم؟

تمام لحظه های سعادت می دانستند

که دستهای تو ویران خواهد شد

و من نگاه نکردم

تا آن زمان که پنجره ی ساعت

گشوده شد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت

چهار بار نواخت

و من به آن زن کوچک برخوردم

که چشمهایش، مانند لانه های خالی سیمرغان بودند

و آنچنان که در تحرک رانهایش می رفت

گویی بکارت رؤیای پرشکوه مرا

با خود به سوی بستر شب می برد.

 

آیا دوباره گیسوانم را

در باد شانه خواهم زد؟

آیا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت؟

و شمعدانیها را

در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت؟

آیا دوباره روی لیوانها خواهم رقصید؟

آیا دوباره زنگ در مرا به سوی انتظار صدا خواهد برد؟

به مادر گفتم: « دیگر تمام شد »

گفتم: « همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد

باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم»




موضوع مطلب :