سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

http://sarasaiee.parsiblog.com/Files/9104b6071b1bcb014d186a719cfd75ac.png



سکوت میتونه عواقب جبران ناپذیری داشته باشه 

درست مثل زمانی که از درون بیمار شدی اما بدنت نشونه ای نمیده

انقدر دیر به خودت میای که تو چند قدمی مرگ و نابودی هستی و فرصتی برای مداوا نمونده

اون زمانه که حسرت میخوری چرا زودتر نشونه ها رو ندیدی

چرا وقتی قلبت بی دلیل ضربان های نامنظم میزد و درد میگرفت، ترس نابودیش تلنگری نشد برای پیگیری درد مزمنش؟

سکوت هم (برای من)، مثل مخفی کردن نشونه های یه بیماری، سرپوش میزاره رو موقعیت های بغرنج و عذاب آور

تبدیلشون میکنه به یه درد لاعلاج

یه بیماری مزمن که دیگه خیلی دیر شده برای مداوا کردنش

.

سکوت و خاموشی برای من همیشه آخرین انتخابه

هر چند که من اونی نیستم که راه سعادت و پیدا کرده

اما نگفتن نه تنها برای من راه چاره نیست 

بلکه از درون هم منو به پوچی و افسردگی میرسونه


پس گوش بدین به صدای فریادهام ...


 

این بار رفتیم یه جای آروم تو دل کوه

فضایی پر از سنگهای غول پیکر که ترکیب رنگشون با سبزی درختا، یه محیط رویایی ساخته 

تو فضای بین کوه و صخره ها، یه رودخونه هم هست

اینجا میشه بی محدویت شنا کرد

آب بالاتر از گردنم میرسیدو سرعتش چندبار داشت منو با خودش می‌برد

بعد از دو بار سیل بی سابقه تو این منطقه، آب این ناحیه زیادی بالا اومده 

یه آبشارم ته مسیره که بعد نیم ساعت شنا بهش میرسی


برای رسیدن بهش باید یه لحظه بری تو عمق آب، از یه تنگه عبور کنی و اونور تنگه بیای بیرون

.

کاری که عمرا فکر نمیکردم انجام بدم

ولی انگیزه میتونه انتخابای آدمو حسابی عوض کنه

.

انقد کنار رودخونه رو سنگ پر کرده که جایی برای نشستن پیدا نکردیم

اینجا زدیمو رقصیدیم

یه دختر که اصالت اصفهانی-رشتی داشت و انگلیسی قشنگ صحبت میکرد، به همه گفت میخوام براتون شعر بخونمو شروع کرد به خوندن

نمی‌فهمیدن چی میخوند

ولی لذت میبردن و عشق میکردن

یه عالم اروپایی و هندی و عرب، اینجا برای خوندنش بلند کف زدن

اینجا آواز خوندن زنها گناه نیست

اینجا با مایو و نیم تنه شیرجه زدن تو آب، اصلا گناه نیست 


اینجا فقط یه چشمه از مهد آزادیه

با یه تمدن چند هزار ساله 


تو اینجور جاها دیگه نباید دنبال بهونه "موندن" باشی

باید بگردی ببینی حالا چیزی ارزش "برگشتن" رو داره؟


 

کسی به سوگ نشست
و در مصیبت آن روزهای خوب گریست


کسی به سوگ نشست
که سوگوار جوانی ست . سوگوار امید

 و سوگوار گذشتن و برنگشتن هاست


کسی نمی داند
که پشت پنجره رودی ست در سیاهی شب

چرا نسیم
چرا آن نسیم روح نواز
میان برگ درختان نمی وزد امشب ؟


کسی سراغ مرا از کسی نمی گیرد
که هستیم تنها
در انعکاس صدایی ز دور می آید
و در سیاهی شبها
رسوب خواهد کرد


هنوز می گذرم نیمه های شب در شهر
مگر که لب بگشاید به خنده پنجره ای
کجاست دست گشاینده ؟
خواب سنگین است

کسی نمی داند
که در سیاهی شب

دشنه ای ست در پشتم
که در سیاهی شب خنجری ست در کتفم
مرا ندیدی
دیگر مرا نخواهی دید
که پشت پنجره سرشار از سیاهی شب
که پشت پنجره آواز دیگری جاری ست


چرا فراموشی ؟
چگونه
خاموشی 


بین رمان هایی که تو زندگیم خوندم، رمانی که خیلی بیشتر از بقیه روایت داستانش رو تو زندگیم حس کردم، "صد سال تنهایی" بود

اونم نه بخاطر تفسیر "تنهاییش"

بیشتر بخاطر توضیح وقایع مشابهی که تو طول زمان تو زندگی آدمها تکرار میشدن

اما چیزی که فرق داره نوع واکنش من به اتفاقاته


5 سال پیش، تو همچین موقعیتی حرص خوردم، یه عاااااالم عصبانی شدم، تیکه انداختم و دلخور شدم

و از استعفا و مقاومت بقیه حمایت کردم

الان تو چنین موقعیتی، میخندم،  به بقیه دلداری میدم، عصبانیتشون رو میفهمم و راحت میگذرم از ناعدالتی 

چون میدونم اونقدرم مهم نیست که بخاطرش بزنی زیر کاسه کوزه همه چی 

یا که با فکر اینکه بهت ظلم شده خودخوری کنی و حرص و جوش بخوری


به قول پدرام، چیزی که خیلی مهمه، نوع روایت ما از اتفاقاته

اگه تو ذهنمون یه جوری روایت کنیم که خیلی تحت فشاریم و ظلم شده بهمون،

همین فکر و خیال روانی مون میکنه

اما اگه روایت دیگه ای از قصه کنیم، قطعا نتیجه خیلی بهتره


(حالا اگه خودش بیاد این نوشته ها رو بخونه میگه: نه من اینطوری نگفتم. این تیکه جمله م اونطوری بود فلان طور نبود پوزخند)

مثل دوست خدابیامرزمون، خیلی به کلمات دقت میکنه

صرفا به "جان کلام" کار نداره جالب بود


----------

اما روایت من از این صبح دل انگیز مثلا تعطیل !!!

صبح که میومدم به این فکر میکردم من چقدر آدمهای با این تیپ شخصیتی رو دوست دارم

اینایی که خستگی ناپذیرن، اکتیون، پر از ایده و خلاقیتن و چیزی ناامیدشون نمیکنه

چقدر خوش شانس بودم تو زندگیم که تقریباً همیشه یه آدم این مدلی دوروبرم بوده

فعلا روایت من از این اوضاع خوبه

هنوز اون درده منو نکشته ... قاعدتا باید قوی ترم کنه جالب بود


 sam عزیز

ممنونم که بعد سال ها باعث میشی با دیدن اسم و نظرت دوباره امید نوشتن بگیرم

به عنوان کسی که نوشته هامو خیلی وقته میخونی، باید شناخت خوبی ازم داشته باشی

اونجایی آخر خط منه که دست و دلم دیگه به نوشتن نمیره

اونجایی که غمم انقد بزرگ میشه که دیگه نمیشه تو کلمات جاش داد

 

گفتی باید این اتفاق بد رو به همین شکل قبول کنم و از کنارش عبور کنم

اون اتفاق بد رو قبول کردم اما نه به شکلی که به نظر می رسید

اون شکلی که تموم شده، با واقعیتی که وجود داشت فاصله زیادی داشت

نکته مشترکش، "تموم شدن" بود که اتفاق افتاد و دیگه دلیلش هم مهم نیست

 

گفتی هیچکس قرار نیست بهم کمک کنه

آی آی آی ... اینجا رو اشتباه گفنی

اگه بدونی دوستام این مدت چقدر باهام اسیر بودن

اگه میدیدی چطوری برام وقت خالی میکنن و برنامه میریزن برام

آخ اگه میدیدی روزی چند بار بهشون زنگ میزنم و چقد زنگ خورم رفته بالا

که مهسا یه وقت فکر نکنیا ... مهسا غصه نخوریا، زندگی که به آخرش نرسیده

مهسا اصن خیلی هم بهتر شد واست ... مهسا پاشو، ناامید نشو، حرکت کن

...

برام بازم ارزوهای خوب کن sam مهربون

بزار با خوندن جمله هات آروم شم که حتی میشه دوستایی با فاصله خیلی دور داشت که همدردی رو میفهمن

کسایی که از دور میفهمن چی میکشم، برخلاف اونایی که خیلی نزدیک بودن و هیچوقت نفهمیدن!

 

ممنونم از آرزوهای قشنگت


یک سال منتظر بمونی یه جمله ای رو از زبون یکی بشنوی، بعد یکی دیگه بهت بگه...

قانون زندگی انگار اینه همیشه !

اون لحظه به این فکر میکردم، این صدای کیه که داره این جملات رو میگه

هر کار کردم نشد با صدای اونی که میخواستم تصورش کنم

نشد فکر کنم الان جای دیگه ای نشستم و زمان هنوز از دست نرفته و حرفی که منتظرش بودم رو بالاخره شنیدم

نشد که یه نفس راحت بکشم از شنیدنش و حس خوبش تمام وجودمو غرق خودش کنه

اما خنده هام معنی دیگه ای داد

خنده ها و بغضی از که فرط حسرت کردم و بهتی که درگیرم کرد

...

دیشب تو اوج ناامیدی بودم که تلفنم زنگ خورد

دیدم هنوز اون توان برام مونده که ذوق زده شم و 2 دقیقه ای آماده رفتن بشم

پس انگار هنوز تا ته خط فاصله زیاده ...

 


یعنی رسیدیم به آخر داستان؟
قصه شیرین ما، تلخ تلخ تموم شد ؟ 

میدونستم من ترسناکترین مهره ی این ماجرام
دقیقا همونجایی که دست از تلاش برداشتم و خیره نشستم به تماشای ادامه مون، همه چیز لحظه به لحظه خراب تر شد
اون صفحه سفید بی خط و خش، تبدیل شد به یه تابلو سیاه زشت کج و کوله که گهگاهی یه نقاطیش اثری از روشنی میدیدی و بهم امید بهبودی میداد 

میدونستم نباید به اونجا برسم 
میدونستم حکم ادامه دادن یا ندادن به اون نقطه شوم تو سرم گره میخوره 
میدونستم حالا دیگه راه مستقیم شده راهی که (ما) رو به نابودی میکشه 
گذاشتم مسیر و خودش تعیین کنه 
اونم تعیین کرد... 
ساده ترینش رو !
صورت مسیله رو پاک کرد و یه مهر (دیگه فایده نداره) بهش زد و تموم !
اون وقتا که خیلی هم دور نیست، حتی به شوخی هم نمیزاشت حرف رفتن رو بزنم 
اما حالا جدی جدی قبولش کرد ...

یاد خیلی چیزها هست که اجازه نمیدن فکر کنم این روزها واقعیت داره 
نمیتونم نوشته (اون شب رو پل) رو که قبلا واسش فرستاده بودمو بخونم و از این (آخر ماجرا) حیرت نکنم 

حالا هر لحظه سعی میکنم بدی ها رو یاد بیارم که اشک کمتر راه نفسم و ببنده 
ولی جواب نمیده 
چطور میشه که هم اون روزها واقعی باشه هم این روزها ؟

اما خستگی همه چیز رو خراب کرد
فاصله هایی که بخاطر عشق و هیجان نمودی نداشتن، یکهو تبدیل شدن به بن بست های غیر قابل انکار 

و درد اونجایی عمیق شد که دیدم نجات حسی که بود، بازم فقط به تلاش تکی من برمیگرده 
اما من دیگه توانش رو نداشتم 

عشق دیدم اما کافی نبود 
فداکاری دیدم اما کافی نبود
تمامم رو گذاشتم، اما کافی نبود 
ساعت ها لحظه رویایی تجربه کردیم و چطور باورم شه که اینم کافی نبود ؟

چند روز و شب دیگه باید بخوابم و بیدار شم تا باور کنم دیگه قرار نیست منتظر هم باشیم 
دیگه روشن و خاموش بودن گوشی برای کسی مهم نیست 
دیگه حرف زدن با یه غریبه جایی برای کسی مهم نیست 
دیگه اینکه موهام رو کوتاه کنم یا بلند، برای کسی مهم نیست 
چه اهمیتی داره که بقیه چه نظری میدن
اون که باید باشه که نگاهشون کنه و تحسینش کنه ... دیگه نیست...

بهم میگن این روزها، روزهای سوگواریه
باید تحمل کنی و بگذری ازشون 
اما من هنوز تو رویای اون شب رو پل گیر کردم
و صدایی که میشنوم، صدای همون موج هاست
تصویری که میبینم تصویر همون دریاست 
و گرمایی که حس میکنم، گرمای همون دست هاست 

کاش یک لحظه ای تو همون شب، پل فرو میریخت و ما با هم همونجا تموم میشدیم 
اما حالا این درده که تموم نمیشه

حال خوبت را 

به هیچ آمدنی 

گره نزن... 

 

نگذار آدمها درگیرت کنند 

نگذار هر اتفاقی پابندت کند به آن چیزی که

سهم تو نیست و برای تو نبوده ...

 

رها باش

حال خوبت را به بند بند وجودت وصل کن

بگذار جایی که هیچکس را نداشتی 

یک "تو" حالت را خوب کند 

جایی همیشه برای خودت بگذار 

خودت را بلد باش

 

هیچکس جز تو،  پای تو نمی ماند 

یاد بگیر که یک تو برای تمام خودت کافیست ...

برای دلت خوب باش