سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

ما هر چه را که باید، از دست داده باشیم،

از دست داده ایم

ما بی چراغ به راه افتادیم ‌‌...

 

 

 

سالها بعد اگر به پشت سرم نگاه کنم و یاد این روزها بیفتم، قطعا مبهوت میشم که چطور شد این روزها گذشت و .‌..

من هنوز زنده ام!


از اوج افتادم زمین 

تمام زورمو زدم جلوی این اتفاق رو بگیرم 

تمام ناباوری مو گذاشتم وسط و علایم و نادیده گرفتم

 بهش نگفتم ترسناکترین مانع وسط این ماجرا، منم 

 

نمیدونست فروپاشی چه شکلیه و حرفش رو میزد 

اما من الان خوب میدونم چه حسیه


هیچکس حرف منو باور نمیکنه

باور نمیکنن و اصرار میکنن که بگو و مقصر تویی که نمیگی

خب اگه بگم که بخاطر دل من انجامش میدی

 

امکان نداشت اتفاقی بیفته که 180 درجه از تصورات من دور باشه

چقدر انتطار کشیدم و شاخ درآوردم

اون لحظه به در و دیوار نگاه میکردم و از ته دلم میخواستم سقف بالای سرم بیاد پایین

هر دفعه از ریشه اصل داستان رو میبره زیر سوال بعد میگه چرا دچار فروپاشی میشی؟!

اگه اصل وجود نداشته باشه فرعیات رو میخوام چیکار

 

من با یه دنیای دیگه مواجه نیستم

خیلیا سعی کردن فکر تو سرم رو عوض کنن و آماده م کنن

ولی به هیچکی اجازه ندادم دخالت اضافه ای کنه

چیزی که قلبا بهش رسیدم و با حرفای بقیه ندید نمیگیرم

 

ولی خیلی درد داشت

قدر اون دفعه ای که تو اسنپ گریه میکردم

قدر اون دفعه ای که ...

ولی الان معادلات با هم نمیخونه

 

 


اون لحظه به همه چیز فکر میکردم

به اینکه چی باعث شد بعد ماه ها اینکار و کردم 

به اینکه چه لذتی تو این کار هست و وقتی انجامش میدم، آیا دوست دارم ادامه ش بدم یا فقط از اتفاقی که افتاده، یه استقبال عادی کردم! 

به اینکه چه فرصت هایی رو پیش روم میزاره و اصلا فایده ش چی میتونه باشه


اون لحظه و لحظه های بعدش قاطع جواب سوال اولم رو دادم 

احتمالات و عواقب بعدش رو پیش بینی کردم و از اونجایی که تصویر نسبتا خوشی از این وضعیت دارم، خندیدم 

ولی مبدونین چی میگم 

همیشه اون قدمی که برمیداری و اتفاقی که میفته مهم نیست، 

من دلایلش رو دوست ندارم 

اصلا هم دوست ندارم

من اون گیجی و تو هوا بودن و عجیب و غریب بودن و تازگیش رو دوست داشتم 

و از این دلایلی که الان میدونم چیه بدم میاد


نمیخواستم چیزی تکرار بشه 

دلم میخواست همه چیز نو باشه و بی شباهتیش به گذشته شگفت زده م کنه  

امون از این تکرارهای ناعادلانه...


میدونی وبلاگ نازنینم 

راستش وضعیت بهتر از این حرفاس 

انقد بغرنج و هیچ و پوچم که من میام اینجا غر غرش رو میکنم نیست 

ولی من ساکتم ، ساکتم ، ساکتم 

تا یه چیزی که خیلی ناراحتم کرده صدای فریادمو بلند کنه و منو بکشونه اینجا 


وقتی میام پیشت و سر درد و دلم باز میشه هم که دیگه از اون آدم و حوا هر چی غر غر و ناراحتی دارم و میگم 

ولی لحظه های خوب کم نیست 

لحظه هایی که انقد خوب و شکل رویان که شک میکنم به باور کردنشون


مثل اون نوشته 25 دی که گذاشتم و بعد ادامه ش ندادم 

اون روز به معنی واقعی یکی از بهترین هامون بود

 فکر کردم که اصن چقدر خوب که الان تو این مرحله ایم وگرنه لذت این روزا که از دست میرفت 


یه عالم کار نکرده دارم ولی همینکه لپتاپ و روشن میکنم اول میام به تو سر میزنم 

یه خونه امن شدی برام 

هر چی پشت گوش بمونه، تو باید سر جات بمونی و تو دلتنگی یا خوشی بیام و بهت بگم چه خبره 


برم دیگه ببینم واسه رفتن به کجای دنیا میتونم موفق بشم 

فلن


وقتی بهش گفتم و با تعجب نگاهم کرد، خجالت کشیدم 

حرفشو خورد 

یه سوال کرد که معلوم بود کدوم جمله رو قورت داده و روش نمیشه بگه 

اونم حتما الان داره فکر میکنه تو دل من چه خبره 

داره فکر میکنه مثل همیشه لابد قرارم به کنار گذاشتنه که انقد خوب و عادی به نظر میام 

 

دارم به آخرای قراری که با خودم گذاشتم میرسم 

مطمینم یه چیزایی دیگه هیچوقت برنمیگرده 

ولی مطمئن نیستم چی جاشونو پر میکنه 

 

 


 

همیشه یه دفعه آخری هست   

دفعه آخری که هیچ خبر نداری قراره آخریش باشه

آخرین باری که وارد یه جمع میشی و سلام میکنی

آخرین باری که غذاتو بهشون تعارف میکنی و از اتفاقات روزمره و ترافیک شکایت میکنی

آخرین روزی که باهاشون اخبار سیاسی و اقتصادی رو مرور میکنی

یا آخرین دفعه ای که با هم به یه خاطره مشترک میخندین

.

.

و آخرین روزی که خداحافظی میکنی ...

و بعدش آرزو میکنی کاش هیچوقت برنگردی.

 

خیلی سخته بگم چقدر دلم واسه تک تک لحظه ها تنگ میشه

واسه اون دقایقی که لیوان چایی م رو برمیداشتم و برای یه استراحت کوتاه یا فرار از شلوغی و حرفای اضافی میرفتم اتاق پایین پیش دوستم

برای دقایق قبل از کار که تو پارک قدم میزدم

حتی شاید دلتنگ بشم برای خیابونی که 2 بار توش تصادف کردم

و برای اینکه رییس صدام کنه و با بی میلی دفترچه م رو بردارم وظایف تکراری رو دوباره بگه و بنویسم

...

 

روزهایی بوده تو زندگیم که خیلی بیشتر از اینها دلگیر و ناامید بودم

اما هیچ کجای زندگیم انقد علنی بهم ظلم نشده بود

فکز میکنم هنوز باورم نشده چه اتفاقی افتاده

تا لحظه آخر باور داشتم که اتفاق به این زشتی نمیتونه بیفته

و وقتی داشتن بهم میگفتن، مات و مبهوت مونده بودم که مگه میشه این حرفا واقعی باشه ؟

 

نوشتن رو کوتاه میکنم چون گفتن و یادآوریش نه چیزی رو برمیگردونه 

نه آرومم میکنه 

 

1401-10-30

 


غم بزرگیه 

که هر چیزی تغییر کنه 

قانون ناعادلانه (24 ساعت) که مخصوص خود خود منه، تغییر نمیکنه 

 

همون دفعه اولی که داشتم از خوشحالی پرواز میکردم و از فرط مست خوشحالی بودن تصادف کردم، یه تلنگر بود که بفهمم 

زیادی توهم نزنم 

همون دفعه هم به 24 ساعت نرسید 

سر 12 ساعت شوک وارد شد و چیزی که باقی موند، یه ماشین درب و داغون بود 

 

حالا تعداد شوک ها زیاد شده 

و من هنوز جون ندارم سرم و با پررویی بالا بگیرم و بگم چی فکر میکنم 

چون مطمینم همه اون چیزی که تو سر منه، به ذهن بقیه هم رسیده