««خود خود خودم»»
«مهسااااااااااااااااااااااااااااااااااا»
من روزی 10 دقیقه این عکسمو نگا میکنم خودمو ناز میدم
هر کسی یه جور قاطی داره دیگه
««خود خود خودم»»
«مهسااااااااااااااااااااااااااااااااااا»
من روزی 10 دقیقه این عکسمو نگا میکنم خودمو ناز میدم
هر کسی یه جور قاطی داره دیگه
امشب ... شب خوبی نیست
امشب دوباره فکر کنم واسه صدمین بار... از قضیه ای ناراحت شدم که واسه گذشتس
واسه سال 87 !
از شخصیت کسی ترسیدم که خودش الان یه بازنده ست!
از زیر آب زنی کسی وحشت کردم که یه عمر ... 25 سال !!! فکر میکردم یه حمایت کننده ی تمام و کمال از منه که بی منت دوستم داره ...
بی منت عاشقمه ... بی هیچ قصد و غرضی ... کسی که تو دوران تنهایی زندگیم ...
قشنگ ترین و ساده ترین نامه های زندگیم و بهش مینوشتم و با خوندن حرفاش آروم میشدم ...
کسی که یه موقعی فکر میکردم از پدر و مادرم هم واسم عزیزتره و تنها کسیه که منو میشناسه...
کسی که عمق پرستیدن من به خودشو حس میکنه و حاضره بخاطرم خیلی کارا بکنه ...
کسی که یه موقعهایی اسطوره ی زندگیم بود !!! حاضر بودم بخاطرش جلو همه که سهله ... جلوی دنیا وایسم ...
من ... من همونم که اون وقتی بخاطر مشکلش گریه میکرد ... منم باهاش گریه میکردم...
نمیفهمیدم چی داره میشه ... نمیفهمیدم چرا گریه میکنه ... نمیفهمیدم چرا باید کسی ندونه ...ولی منم گریه میکردم ....
بخاطر ناراحتیاش ... بخاطر بدبختیاش ... بخاطر بدبیاریاش با عزیزترین کسای زندگیم بارها جنگیدم ...
ولی اون ... با چند تا جرف بیخود همه چیو خراب کرد ...
مهم تر از من .... مهم تر از برنامه های من که بخاطر چند تا جمله ی هیچ و پوچ بهم خورد .... این حسی بود که از دست رفت
این حس که یکیو با تمام وجود بپرستی و ایمان داشته باشی جز خوبی تو چیزی نمیخواد ... دیگه از دست رفت
و عشق اون به من ... که اصن شاید از اولشم عشق نبوده ... با غرور و حسادت و کینه قاطی شد
هی فلانی! زندگی شاید همین باشد!
یک فریب ساده و کوچک
آن هم از دست عزیزی که تودنیا را
جز برای او و جز با او نمی خواهی .
من گمانم زندگی باید همین باشد
و حالا هر چقدر سعی میکنی ... دیگه من اونی نمیشم که بودم ...
و وقتی نامه های اون موقع رو میخونم ... به جای یه حس خوب ... حس بدی دارم ... حس حماقت !
سخته با چند تا جمله بفهمی همه ی خیالپردازیهات اشتباه بوده ...
سخته بفهمی که کسی که مهمترینه واست ... شاید بهترین نباشه !!!
نمیدونم چه حسیه ...
نمیگم حسادته
ولی دیگه حمایت نیست
خیلی وقته که دیگه حمایت نیست
من اینو 6 ساله که فهمیدم ...
ولی هر چند وقت یه بار یه چیز جدید میفهمم .... یه چیزی رو میشه واسم که همه چی بدتر میشه ...
سخته فکر کنم نیت خوبی پشت اون حرفا و پیشنهادا بوده ... نه نبوده ...
آدم وقتی میخواد یکیو از یه کاری که به قول خودش بده منع کنه ، قدم اول اینه که به خودش بگه ....
نه که بره پشتش زیرآب بزنه ...
نه ... تو اونی نیستی که من همه ی عمر پرستیدم ....
تو کسی هستی که بعد از یه وقتی که نمیدونم کی بود، دیگه منو مثل یه همدم نگاه نکردی ...
مثل یه عروسک نگا کردی که باید با هر ساز تو برقصه ... چون تویی که عقلت از همه
بیشتر میرسه و ماها هم از دم بی عقل و کودن و بی استعدادیم ...
... دیگه نمیتونی قدم به قدمم بیای و بدونی چیکار میکنم و کجای زندگیمم ،
چون اشتباه کردی .... اشتباه کردی ...
دیگر به آن تفاهم مطلق،
هرگز نمی رسیم .
و دست آرزو،
با این سموم سرد تنفر که می وزد،
دیگر شکوفه های عشق و شهامت را،
از شاخسار شوق نمی چیند
افزون شوید بین من و او،
گرد غبار های کدورت،
فرسنگهای فاصله،
افزونتر!
ای کاش آن حقیقت عریان محض را،
هرگز ندیده بودم .
داناییش به ناتوانیم افزود
دیدم که آن حقیقت عریان ز چشم من
مکتوم مانده بود
دیدم که رود،
رود، که یک روز پاک بود
اینک در استحاله سیال خویش
تسلیم محض پهنه مرداب می نمود
کو
یک خنده،
- یک تبسم زیبا
یک صوت صادقانه، یک آوای بی ریا؟
آری چه کرد باید
با دسته های خنجر پیدا از آستین .
لبخندها فریب،
و مهربان صدایی اگر هست در زمین
سوز نوای زمزمه جویبارهاست .
من،
افسوس می خورم که چرا و چگونه، چون
آن آفتاب روشن
آن نور جاری جوشان عشق من
در شط خون نشست،
در لجه جنون .
گوشیم دیروز خراب شد از دیروز اون خط خاموش بود ...
الان روشن کردم
آره ... اون کلاس بهترین کلاس بود ... یادش بخیر ...
وای چه قدر خوش میگذشت ... چقدر خوش بودیم
حیف الان همه دور افتادیم از هم
هر کی یه طرف با بدبختیای خودش درگیره
ناراحت نیستم از دستت
ولی تو خیلی بی معرفیتا ...
امروز روز خوبی بود ...
غیر صبح که یه امتحان مزخرف داشتم !
روز خوبی بود ...
ولی غروب غمگینی بود....
امروز ... یه چیزای قشنگی و تجربه کردم که خیلی وقت بود دلم میخواست داشته باشم
امروز ... یه چیزی و داشتم که .... که ... که .... دوسش داشتم
امروز انقدر خوب بود که وقتی یادش میفتم گریه میکنم... مثل الان ... از تموم شدنش گریه میکنم....
امروز ... روز دوباره رفتن بود ....
....
(و من می مانم....
این بار هم
با کتابی پر از
خداحافظی های تکراری...)
بازم تب ... بازم سر درد .... بازم چشم درد ....باز... درد درد درد
وای تا کی میخواد این وضعیت ادامه پیدا کنه خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
وقتی من و مرجان تو سینما گیر میفتیم و با درای بسته مواجه میشیم........
یه نفر اومده تو پست قبلیم کامنت گذاشته که : !!!خودت خواستی تنها باشی!!!
آیا من تو پست قبلی از چیزی شکایت کردم؟؟؟؟گفتم تنهام؟؟؟؟
نه ... من از شما میپرسم... شکایت کردم؟؟؟
من وقتی اینجا شکایت مینویسم همه میان میگن چرا انقدر ناله ای .... باز وقتی نمینویسمم که همینو میگین که
به جان شما من فقط یکم از این <کهنسالی> زودرس نالیدم ... همین و بس س س
تازه این روزا یکم شلوغم شده ... تنها که ... چه عرض کنم !!!!
در ضمن ... !
به نظرم یه وقتایی تنهایی به خیلی با هم بودنا که غرق کثافت و دروغ و مردم آزاری ان، می ارزه
باور کنین ... خیلی می ارزه ...
خب حالا واسه اینکه محکم کاری بشه ... :::::
تنهایی که عار نیست... می دانی
دنیا پر است از آدم هایی که گم شده اند اما
دریک اشتباه تاریخی...گمان می کنند که گم کرده اند.. معشوقی را که همیشه چهارچشمی می پائیدند..
مبادا یک مو از سر عاشقانه های خیال آینده شان کم شود..
تنهایی عار نیست..
حمید رضا هندی
و باز هم رسید !!!!
یه تولد دیگه ...
یه سال بزرگتر ... یه سال پیرتر ... یه سال پخته تر !!!!
جای امسالم با جای سال پیشم فرق چندانی نداره
تازه پارسال قشنگ تر هم بود ...
ولی این روزها با روی آروم زندگی روبه رو ام...
همه چیز ساده ... آروم ... بی شیله پیله ... و یکنواخت !!!
دوباره مدار ... الکترونیک ... کنترل ... و یه تلاش دوباره ...
این بار دیگه واسه آخرین بار ...
دیگه از تلاش کردن واسه این قضیه خسته ام
امسال خیلی چیزها عوض شد
مثل مرجانه که رفت سر کار و دانشگاه
مثل ستاره که کلاً منو بقیه رو از زندگیش خط زد و ... تقریباً یه حضور خیلی نامحسوس دیگه داره!!! یه حضور فقط تلفنی !!!
مثل مهرناز که ازدواج کرد
مثل افسانه که ازدواج کرد
مثل نسیم که داره ازدواج میکنه
مثل بعضیا که رفتن و حالا حالاها برگشتنی نیستن!
مثل مثل مثل ....
فقط امسال یه چیزی تغییر کرد
بالاخره «فراموش شدم»....
و این همه دنیای خودشو داره
دنیایی که از حالت قبلی حتی خیلی قشنگ تره
و بالاخره ......... 25 سالگی .... تموم شد ... !!!
و من پا گذاشتم به نیمه ی دوم 10 سال طلایی عمرم ...
10 سالی که میگن خیلی خاصه !!! ولی ما خاصیتی جز هیجان و خوشگذرونی توش ندیدیم.
غیره اینه که بهمون بگن (جوونه و خامه) ؟
غیره اینه که 3-4 سال از این سالای طلایی و تو دانشگاه تلف کردیم و آخرشم شدیم یه مهندسی بیکار بدرد نخور که هیچ جا بدون سابقه و پارتی استخدامش نمیکنن؟
غیره اینه که که واسه خودمون حتی اونقدر درآمد نداریم که خرج مانتو شلوار خودمونو بدیم یعد هر کی از راه میرسه میگه ایشاله عروس شی؟ ؟؟
آره !! اینم یه راهیه ... اگه عروس شیم... اون موقع دیگه تنها نیستیم... اون موقع دیگه یه نفر و داریم که بشینیم روبه روی هم و دوتایی بزنیم تو سرمون....
ولی ... با همه اینها ... زندگی جالبه ... جالبه و همیشه در حرکت...
چه ما ناراضی باشیم .... چه خوشحال ...
بای بای .... 25 سالگی ی ی ی ی ی ی .... فوت ت ت ت ت ت ت ت
روزی شیخ با مریدان استقلال و پرسپولیس در صحرا نشسته بودند
ناگهان بادی وزید و همه ی پرسپولیسیها را با خود برد...
استقلالیها با غرور از شیخ پرسیدند:یعنی ما قوی تریم؟؟؟؟؟
شیخ خندیدو گفت: نه شما سوراخید باد از شما رد میشود!!!!!!
استقلالیها ها نعره کنان سر به بیابان نهادند.... .....