دلیل عشق . . .
و ماجرا اینگونه آغاز شد... «دوستت دارم»...
و با تپش ِ قلبهایمان، ادامه یافت...
و با اشک ِ چشمانمان، به انتها رسید...
من تو را مقصر میانگاشتم و تو مرا...
تو از من گلایه میکردی و من از تو...
یادت هست، عشق را چگونه معنا میکردیم؟...
تو میگفتی:
«عشق، انحنای بازوان ِ تو، پیرامون ِ تجسم ِ خیالی من است»...
و من میگفتم:
«عشق، تصور ِ بازی شیطنتآمیز ِ آبشار ِ گیسوانت، در چنگال ِ باد است»...
هر دو تظاهر میکردیم که نمیدانیم...
حال آنکه میدانستیم...
عشق دلیلی بود که، تو را جلوی پنجرهء اطاقت میکشاند...
و نگاه دزدانهام را نیز...